سردردهای همیشگی اومد سراغش، دوباره ترسید که بیماریش کارش رو به بیمارستان بکشونه، به کسی مشکلش رو نگفته بود. قبلا بابتش مرخصی گرفته بود ولی دلش نمیخواست کارش رو از دست بده.
کارش رو دوست داشت، کلا دختر تاب آوریه توی کار و مشکلاتش. هر جور هست نمیخواد کم بیاره و میخواد خودش رو سرپا نگه داره.
روز شلوغی بود و باید برای یه کمپین تبلیغات تلویزیونی آماده میشدن. قرار بود توی برنامه عموپورنگ تبلیغ برن. وضعیت حادی بود و همه آماده باش. یه جلسه اضطراری گذاشته شد که هر کس از بخش خودش مشکلات رو بگه. اون رو اما جلسه نبردن. طبق روال قبل مدیرعامل گفته بود نیازی نیست که باشه. اونم مشکلات رو لیست کرد و داد به خانوم مدیرعامل که در جلسه بیان بشه.
باز سردردها اومد سراغش و بی قراری کرد. جلسه که تموم شد اون خانوم اومد و گفت که قراره برای برنامه محله گل و بلبل چکارا بکنیم. کسیکه قرار بود مدیرپروژه بشه حالا باید فقط میگفت چشم.
اون آقا قرار شد تیزها رو آماده کنه و متن رو هم در آورد و به اون آقا داد. تیزها که آماده شدن یه اشتباهی در متن بود باید حتما اصلاح میشد.
آقای فلانی ببخشید یه اشتباهی صورت گرفته
+ فقط نگو توی تیزره
متاسفانه متن تیزره
+ من انجامش نمیدم دیگه
منم مقصر نیستم توی جلسه نبودم که بدونم چی شده
+ میخواستی باشی
حق باشماست ولی لطفا ادیتش کنید خیلی مهمه
+ به خانوم فلانی بگو من انجامش نمیدم
سکوت