نیمه پنهان یک زن
نیمه پنهان یک زن
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

سکانس چهارم

بارونی نم نم میومد، بهار بود و بوی نم بارون و دوری (یار سفر کرده)

وقتی فهمید بیماری گرفته، نمیدونست چکار کنه

به کسی بگه یا نگه

از ترحم بیزاره، نیاز به توجه داره، عشقش رو چکار کنه؟

اون دختر کوچولو معصوم و شاد داستان، فکر نمیکرد دنیا روی دیگه ای هم داره. دنیا اون روش رو نشونش داد. تو اوج خوشبختی یهو بدبختی رو سرش آوار شد.

تصمیم گرفت به کسی نگه. ولی نمیشد. سردرد های مداوم، کلافگی و بی حوصلگی، عدم تعادل در حرکت.

نمیشد ندیدشون و بی خیالی طی کرد. باید یه کاری میکرد. بعد از رفتن به چند تا دکتر تقریبا همه شون یه جواب دادن: کاری نمیشه کرد. فقط مراعات کن بیشتر زنده بمونی.

تنها بری مطب دکترا بهت بگم فقط مراعات کن بیشتر زنده بمونی. خوندنش خیلی راحته اما شنیدنش کوه رو ذوب میکنه. دختر قصه ما ذوب شد.

تلفنش زنگ خورد

جانم عزیز دلم

+ عزیزم کجایی؟

اومدم بیرون خرید داشتم

+ چی خریدی؟

هیچی میخواستم یه هدیه بگیرم برا یکی از دوستام اما چیزی پیدا نکردم

+ عزیز دل هوا سرده میشه بری خونه؟

بله جانانم الان میرم

+ رسیدی خبر بده منتظرم

چشم

گوشی رو که قطع کرد وسط پیاده رو زد زیر گریه، بغض خفه کننده ای گلوش رو بسته بود هق هق میکرد

مرتضی من بی تو نمیتونم

+ خانوم چیزی شده؟

نه لطفا راحتم بذارید

+ عزیزم چرا انقدر بی قراری میکنی یکی آب بیاره

خانوم بهتون بگن زیاد زنده نیستی چکار میکنی؟

سرش رو گرفت تو بغلش گفت عزیز دلم خدا نکنه بیا اینجا بشین یه کم آب بخور، خانوادت میدونن؟

سکوت





داستانداستان کوتاهداستان واقعیداستان زنسفر
خاطرات یک زن فرنگ نرفته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید