الهام  مقدم راد
الهام مقدم راد
خواندن ۱۳ دقیقه·۴ سال پیش

ببر سفید

آراویند آدیگا
آراویند آدیگا

به نظرم نُه یا ده ساله بودم، وقتی دور و بر کتابخانه‌ی پدرم می‌پلکیدم، یک کتاب جیبی با کاغذهای کاهی زرد شده، بیرون کشید و به دستم داد و گفت این یکی خیلی خوبست، ببر بخوان! کاری مثل از سر باز کردن به نظرم آمد. اگر به خودم بود ترجیح می‌دادم یکی از آن کتاب‌های بزرگ با جلد براق و کلفت را می‌داد. ولی آن موقع‌ها خیلی زود، سرم گرم بازیِ خواندن می‌شد. اسم آن کتاب نامه‌های پدری به دخترش بود. نامه‌هایی که جواهر لعل نهرو در زندان به دخترش ایندیرا نوشته بود. این از داستان اولین برخورد من با یک نویسنده‌ی هندی... بعدها از مهاجران هندی‌تبار مثل سلمان رشدی و جومپا لاهیری هم چیزهایی خواندم... ولی به نظرم اثری به واقع دل‌مشغول‌کننده از واقعیت «هند» در این کتاب‌ها نبود. هندوستان برای من همان تصویر رسانه‌ای پر از رنگ و مزه‌ها و بوهای تند و رقص‌های عجیب و سرزمین هفتاد و دو ملت باقی ماند. سرزمینی اسرارآمیز، بی‌خشونت و تا سر حد مرگ شاد و نورانی، تربیت‌شده با مشی مصلحانه‌ی گاندی‌ و با سینمای به شدت اغراق‌آمیز که البته حالا اقتصاد رو به رشدی دارد، پرجمعیت‌ترین دموکراسی دنیاست و کشوری مدرن و سکولار محسوب می‌شود.

چند وقت پیش در بحث با دوستی درباره‌ی اعتبار مهم‌ترین جایزه‌های ادبی دنیا، چشمم به یک نویسنده‌ی هندی افتاد که سال 2008، کتاب‌ها و نام‌های بزرگی را کنار زده و جایزه‌ی من بوکر را برده بود.

این نویسنده، روزنامه‌نگار جوانی به نام آراویند آدیگا Aravind Adiga بود که با اولین کتاب خودش شناخته‌شده بود. زندگی‌نامه‌های عادی می‌گویند، نویسنده در هند سکونت دارد. بعد از اتمام تحصیلاتش چند سالی در کشورهای مختلف روزنامه‌نگار و گزارش‌گر مالی نشریاتی مثل ایندیپندنت و فاینشتنال تایمز اند مانی بوده است؛ ولی به نظرم لابد با چشم‌هایش چیزهایی می‌دید و چیزی در ذهن داشت و باید می‌نوشت که در قالب هیچ گزارش تحلیلی و اقتصادی حتی در رسانه‌های معتبر دم‌دستش نمی‌گنجیده است. به گفته‌ی خودش «ببر سفید» همان دفترچه‌ی ممنوع اوست که متواضعانه و بدون ادعا به شکل رمان منتشر شده است. کتاب را در ایران مژده دقیقی با رعایت ظرافت‌های زبانی ضروری ترجمه کرده است. پس کتاب در نوبت خواندنم قرار گرفت.

دفترچه‌های ممنوع جذابیت‌های خودشان را دارند. پر از حرف‌های مگو، راز و رمز‌های پنهان و حتی کمی نگران‌کننده و حدس‌های هوشمندانه نزدیک به واقعیت هستند. اما آدیگا زهر تمام این دشواری و تاریکی را با زبان و نثری طنازانه گرفته و تبدیل به یک رمان خواندنی کرده است.

این کتاب برگردانی از تجربه‌ی شخصی نویسنده در برخورد با ظلمت و تاریکی‌های هند در حال توسعه است؛ در عین حال نه شعار و بیانیه‌ی سیاسی و اجتماعی است و نه داستانی تخیلی. روایتی است که جامعه را آن‌گونه که می‌بیند یعنی در مرز پرتگاه فروپاشی انسانی توصیف می‌کند. او دوست دارد خوانندگانش ضمن سرگرم شدن به چیزهایی مثل فاصله‌ی طبقاتی، فساد در همه‌جا ریشه دوانده، انتخابات‌های دروغین و جایگاه لرزان طبقه‌ی متوسط بیندیشند.

آدیگا شخصیت اصلی‌اش را از ترکیب آدم‌هایی که صبح تا شب در کوچه و خیابان، ایستگاه‌های قطار یا اتوبوس، در هم می‌لولند و مدام در حال شکایت از وضع زندگی خود هستند خلق کرده است. نوشتن این رمان به گفته‌ی خودش ثبت صدای همین آدم‌های به‌شدت معمولی است و همین است که روایت را مشروع و باورپذیر می‌کند. از نظر آدیگا تداوم وضعیتی که نتیجه‌ی سپردن سرنوشت میلیون‌ها انسان به دست سیاست‌مداران فاسد و بی‌اعتنا به مردم است نه زیباست و نه ممکن.

او کسی است که تلاش کرده زیبایی‌های زندگی را ببیند تا بَرده نماند. به نظر او دنبال‌کردن رویای توسعه و سرمایه‌داری با این وضعیت، به فقر و فساد و بی‌اخلاقی بیشتری دامن‌ خواهد زد. او با نوشتن رمانش، کاری کرده است که خواننده‌ی امروزی حتی با مشاهده‌ی توسعه‌ی ظاهری جامعه‌ی هند، با اطمینان ارتباط همه چیز این تغییرات را با واقعیت‌های نمایان زندگی مردم هند می‌فهمد و متحیر می‌شود. نویسنده صادقانه به خواننده می‌گوید که کتاب او روی دیگر سکه‌ی هند زیبا و افسانه‌ای نیست؛ بلکه خود هند است.

به این ترتیب، بازدید بی‌تعارف و رودررو از واقعیت‌های جاری در زندگی مردم از هر طبقه، باعث می‌شود دورنمای کلیشه‌ای که در مجلات و گزارش‌ها و آمارهای اقتصادی در مورد روندهای تجارت و اقتصاد می‌نویسند را شکسته و نه تنها آن‌ها را جدی نگیرد، بلکه روایتی قابل نقد از آن‌ها به دست ‌دهد.

آدیگا با روایت خود نشان می‌دهد، تا چه اندازه تصویری که از پول و  سرمایه، راه‌های موفقیت یک‌شبه وکارآفرینی اینترنتی و میلیونرهای خودساخته و استارتاپ‌های دانش‌بنیان و... در رسانه‌های جهان سوم تبلیغ می‌شود مزخرف و بی‌اساس است؛ چون می‌داند زندگی در واقعیت، بسیار دشوارتر و پیچیده‌تر از این وعده و وعیدهای زرق‌و‌برق‌دار است.

کتاب در قالب نامه‌ها و گزارش‌هایی است که راوی داستان از زبان خود نوشته است. او این نامه‌ها را از دفترش در بنگلور هندوستان به نخست‌وزیر کشور آزادی‌پرور چین می‌نویسد تا او را در آستانه‌ی سفری که به هند خواهد داشت، با حقایق بنگلور آشنا کند. راوی، بالرام حلوایی است با نام مستعار ببر سفید؛ که خود را انسانی اندیش‌مند و کارآفرین موفق ساکن مرکز جهانی فناوری و تأمین خدمات تخصصی الکترونیک بنگلور معرفی می‌کند. خواننده از همین سطرهای اول که عناوین طرفین و نشانی‌ها و بستر داستان را می‌بیند، می‌فهمد با چه متنی سرشار از کنایه و تسخر روبروست ولی کنجکاو می‌شود.

او خطاب به نخست‌وزیر می‌نویسد: «قربان! من و شما هیچ کدام انگلیسی صحبت نمی‌کنیم، ولی بعضی حرف‌ها هست که فقط به انگلیسی می‌شود گفت. هر بار که اشخاص برجسته‌ای مثل شما به کشور ما سفر می‌کنند، نخست‌وزیر ما و وزیر امور خارجه‌ و نوچه‌های والامقامش طبق تشریفات بین‌المللی با حلقه‌های گل و  ماشین‌های سیاه رنگ به فرودگاه می‌آیند و جلوی دوربین‌های تلویزیونی درباره‌ی معنویت و پرهیزکاری ملت هند برایتان داد سخن می‌دهند و کتابچه‌های رنگی از گذشته و آینده‌ی هند دست شما می‌دهند، مجبورم حرفم را به انگلیسی بگویم. در ضمن از اخبار رادیو شنیدم که شما می‌خواهید با چند تن از کارآفرینان هندی دیدار کنید و شرح موفقیت‌شان را از زبان خودشان بشنوید. قربان از قرار معلوم شما چینی‌ها از هر نظر از ما جلوترید فقط کارآفرین ندارید. و ملت ما، گو این که آب آشامیدنی و شبکه‌ی فاضلاب و وسیله نقلیه‌ی عمومی ندارد و از پاکیزگی و انضباط و وقت‌شناسی و ادب بویی نبرده است، کارآفرین باهوش دارد. هزاران هزارش را دارد و چه بسا عملاً کارآفرینان ما ایالات متحده را می‌چرخانند.»

این بریده‌ها ممکن است ما را به یاد ادبیات تحقیرکننده و خودزنی‌کننده‌ای بیندازد که می‌خواهد همه چیز را گردن ذات این هندی‌ها بیندازد؛ اما این طور نیست. ما با داستان جدیدی از یک شورش مواجه‌ایم. شورش در مقابل درباره‌ی همه‌ی دروغ‌هایی که تاکنون از هند شنیده‌ایم.

ببر سفید داستان پسرکی از خانواده‌ای مفلوک و نه لزوماً خیلی فقیر است که حتی فراموش کرده‌اند برایش اسمی بگذارند. پدرش به سختی مدت کوتاهی می‌تواند او را به مدرسه بفرستد و معلمش به ناچار اسمی برایش می‌گذارد. روزی که بی‌خبر بازرسی به مدرسه می‌آید و پسرک با هوشی غریزی می‌تواند جملات او را بی‌غلط از روی تخته بخواند: «ما در سرزمین پر‌افتخاری زندگی می‌کنیم. نور معرفت در این سرزمین بر دل سرور ما بودا تابید و به ما زندگی و برکت بخشید.» بازرس از او تمجید کرده، کتاب درس‌هایی از زندگی مهاتما گاندی را به او هدیه می‌دهد و می‌گوید نامه‌ای به بالا خواهد نوشت که از این پس به یک مدرسه‌ی واقعی برود. ولی در ظلمت، خبرهای خوب خیلی زود به خبرهای بد تبدیل می‌شوند. بین آن همه شلوغی و فلاکت، قانون جنگل تقدیرش را از چنگش درآورده است. بالرام در همین جنگل بزرگ می‌شود و با کار زیاد و تلاش و هوش کم‌نظیرش در نهایت خدمتکار و راننده‌ی یکی از آن بالایی‌ها می‌شود. در نهایت می‌فهمد که جز آغشته شدن به پلیدی فساد و جنایت راهی برای خلاصی از طبقه‌اش ندارد. او با خونسردی ارباب کارآفرینش را که بر خلاف تمام کلیشه‌های رایج نه یک هیولا، بلکه حتی آدم خوب‌سیرتی از کاست و طبقه‌ی خودش بود را می‌کُشد و با پول او تبدیل به یکی از آن کارآفرین‌های موفق می‌شود.

این‌جا با ادبیات متعهد و شعاردهنده‌ی انقلابی یا با  داستان کسل‌کننده و غم‌بار ظالم و مظلوم سر و کار نداریم. راوی مظلوم و ساده‌لوح و بی‌گناه نیست. یک مبارز انقلابی خشمگین نیست. هوش و استعداد و خلاقیت کافی دارد ولی حتی روشنفکری با اداهای متداول روشنفکرانه هم نیست. بالرام شخصیت رند کلبی‌مسلکی است که فقط می‌خواهد به هر قیمتی که ممکن است بازنده نباشد و تقدیر از دست‌رفته‌اش را به چنگ بیاورد. هر چه باشد، بازرسی در مدرسه او را یک بار ببر سفید نامیده است. حیوانی که در کمتر جنگلی پیدا می‌شود و در هر نسل یکی بیشتر از آن به دنیا نمی‌آید.

او نه چیزی از شورش چپ و انقلابی می‌داند و نه چیزی از اصلاح ساختارهای اجتماعی و نه ایدئولوژی، ولی نمی‌خواهد زندگی‌اش فلاکت‌بار باقی بماند. نویسنده کاری کرده که ما ضمن آشنایی نزدیک با زندگی راوی در واقع علاقه‌ای هم به همذات‌پنداری با او نداشته باشیم و از این بابت روایت‌اش خلاقانه است.

«من هم باید داستانم را با حمد و ثنای خدایی شروع کنم ولی کدام خدا ؟ تعدادشان خیلی زیاد است. ما هندوها سی‌وشش میلیون خدا داریم. بعضی‌ها هم هستند که مثل شما کمونیست‌ها معتقدند که خیلی‌هاشان وجود خارجی ندارند و ماییم و اقیانوسی از ظلمت پیرامون‌مان. من نه فیلسوفم و نه شاعر؛ از کجا بدانم حقیقت چیست؟ نمی‌گویم برای آن‌ها احترام قائل نیستم آقای نخست‌وزیر! هرگز چنین فکری را به جمجمه‌ی زردتان راه ندهید. کشور من از آن کشورهاست که صرف می‌کند آدم دودوزه بازی کند. کارآفرین هندی در عین متقلب بودن باید درستکار هم باشد. هم به سخره بگیرد و هم اعتقاد داشته باشد. هم آب‌زیرکاه باشد و هم صادق. می‌دانید آقای نخست وزیر، هر روز هزاران خارجی با هواپیما به کشور من می‌آیند تا دل‌شان به نور معرفت روشن شود. به کوه‌های هیمالیا یا بنارس یا بوده‌گایا می‌روند. در حالت‌های عجیب و غریب یوگا قرار می‌گیرند، حشیش می‌کشند، با یکی دو تا سالک روی هم می‌ریزند و خیال می‌کنند نور معرفت بر دل‌شان می‌تابد. هِه هِه!»

اما باز هم بالرام یک قاتل معمولی نیست:« قضیه‌ی عجیبی است یکی را می‌کشی و نسبت به زندگی‌اش احساس مسئولیت و حتی مالکیت می‌کنی او را بیشتر از همه می‌شناسی... حالا فقط تو می‌توانی داستان زندگی‌اش را به سرانجام برسانی.»

آدیگا قصد ندارد کتابی دشوار برای عده‌ای خاص بنویسد، از این‌رو دیدگاه‌های انتقادی آدیگا به زبانی ساده و گیرا از زبان راوی گفته‌ می‌شود:« مهم‌ترین چیزی که طی ده هزار سال تاریخ از این مملکت بیرون آمده است قفس مرغ و خروس است. دیده‌اید مرغ و خروس‌ها چطور در قفس تنگ همدیگر را نوک می‌زنند و روی هم می‌رینند و همدیگر را هل می‌دهند تا بلکه جایی برای نفس کشیدن باز شود؟... قفس عظیم مرغ و خروس هند... ما در هندوستان حکومت دیکتاتوری نداریم. پلیس مخفی هم نداریم. اصلاً قابل اعتماد بودن خدمتکارها اساس کل اقتصاد هند است. دلیلش این نیست که هندی‌ها آن‌طور که در کتابچه‌ی نخست‌وزیر نوشته شریف‌ترین آدم‌های روی زمین‌اند، دلیلش این است که قفس مرغ و خروس داریم. در تاریخ بشر سابقه نداشته که تعداد قلیلی آدم تا این اندازه مدیون تعداد کثیری باشند. در این مملکت یک مشت آدم، 99درصد باقیمانده را که از هر نظر به همان اندازه نیرومند یا بااستعداد و باهوش‌اند، چنان تربیت کرده‌اند که در بندگی ابدی زندگی کنند. این رابطه‌ی بندگی ابدی چنان محکم است که ممکن است کلید آزادی یک نفر را توی دستش بگذارید و او ناسزایی بگوید و آن را پرت کند توی صورت‌تان.

حالا در ذهن انسان اندیشمندی مثل شما دو سوال مطرح می‌شود؛ چرا این قفس کارایی دارد و این همه آدم را یک‌جا گیرانداخته است؟

و آیا کسی می‌تواند از این قفس فرار کند؟ من به جای شما جواب می‌دهم، قربان!

دلیل گیرافتادن ما در این قفس، افتخار و عزت ملت ما و منشأ عشق و وفاداری ما یعنی خانواده است. خانواده‌ی هندی.

دوم این که فقط کسی که حاضر است نابودی خانواده‌اش یعنی گیرافتادن آن‌ها به دست ارباب‌ها را ببیند، می‌تواند از قفس مرغ و خروس فرار کند. این کار از آدم عادی بر نمی‌آید. کار یک آدم عجیب‌الخلقه و لابد ذاتاً گمراه است. در واقع کار یک ببر سفید است.»

پس راوی داستان یک شورشی به سبک خودش است یا می‌شود. او خوب می‌داند زورش نه به ارباب‌ها می‌رسد نه به قانون نه فرهنگ و سنت و نه حتی به خانواده‌ی خودش، پس فقط سعی می‌کند موقعیت خودش را تغییر دهد، او تصمیم می‌گیرد به یکی از ارباب‌ها تبدیل شود یا به زبان سرمایه‌دارانه به یک ارباب کار‌آفرین تا تقدیر خودش را عوض کند و له نشود. هر چند هیچ وقت شبیه یک ببر سفید نبوده باشد.

شناسه کتاب: ببر سفید / آراویند آدیگا / مژده دقیقی / انتشارات نیلوفر

ادبیاتکتابببرسفیدآراویندآدیگاهندوستان
تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش ... https://yanaar.blogsky.com/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید