الهام  مقدم راد
الهام مقدم راد
خواندن ۱۳ دقیقه·۴ سال پیش

طوطی فلوبر

مردی با سبیل های آویزان عزلت نشین در کرواسه : گوستاو فلوبر
مردی با سبیل های آویزان عزلت نشین در کرواسه : گوستاو فلوبر

این کتاب‌ها کفر آدم‌‌ها را در می‌آورند. آدم متشخص آسوده‌خاطر و حاضری‌پسندی که کتابی را خریده و می‌خواهد با خواندن داستانی سرگرم‌کننده و باب روز هم دستی به آمار مطالعه‌اش ببرد و هم لذتی برای خودش را در نظر بگیرید، پاک از خواندن این یکی کلافه و مأیوس می‌شود. در عین حال گاهی همین کتاب‌ها برای ادراک خود ذهن‌های ورزیده را به مبارزه می‌طلبند و بی‌قرار می‌کنند. «طوطی فلوبر» از این دست کتاب‌هاست، در حین خواندنش گاهی تا سر حد نفس بریدن باید با کتاب گلاویز شد. اما نتیجه درخشان است.

ظاهراً رمان درباره‌ی پزشک اهل ذوق و نویسنده‌ای است که همسرش اِلن را در موقعیتی شبیه اِما بوواری، به تازگی از دست داده یا حتی شاید ناخواسته کشته است. او از سر علاقه و کنجکاوی برای تحقیق درباره‌ی زندگی گوستاو فلوبر و یافتن حقایقی از زندگی نویسنده‌ی فرانسوی قرن نوزدهمی، راهی زادگاهش در روآن و کرواسه‌ی فرانسه می‌شود. مردی عزلت‌نشین در کرواسه با سبیل آویزان که گفته‌می‌شود سال‌ها پیش تندترین واقعیت‌ها را در قالب رمان به صورت مخاطب حیران خود کوبیده است. همین! پیدا کردن طوطی خشک‌شده‌ای که مدت کوتاهی همدم نویسنده بوده، فقط بهانه‌ای برای پا گرفتن روایت و کندوکاو اصلی نویسنده است. چنانکه ماجرای پرنده را در ابتدای داستان رها می‌کند و حتی تا پایان خبری از طوطی نیست. طوطی کدام موزه متعلق به فلوبر بوده است؟ مگر مهم است؟

در اصل کار نویسنده و ماجرای روایت شده از زبان راوی شبیه یک سؤال بزرگ بشری است که پاسخ دادن به آن ناممکن به نظر می‌آید. او چیزی را می‌خواهد که نمی‌داند چیست و از چیزی گریزان است که باز هم منشأ اصلی آن را نمی‌داند. نویسنده می‌خواهد از زبان فلوبر بگوید، آدمی هیچ نمی‌داند، با این حال فکر می‌کند که همه چیز را می‌داند و همین می‌تواند فاجعه‌بار باشد.

البته که قضیه فقط دانستن نیست. حتی در نظر فلوبر قرن نوزدهمی، یک احمق مدرن می‌تواند چیزهایی را بداند که در گذشته فقط نوابغ آن‌‌ها را می‌دانستند؛ با این حال این دانستگی چیزی از حماقت او کم نمی‌کند.

ولی چرا باید طوطی فلوبر و از آن مهم‌تر خود فلوبر را خواند؟ این قضایا چه نسبتی با اوضاع امروز ما دارند؟ به ‌یاد بیاورید قرن فلوبر قرن لامارتین و بالزاک و هوگو بود یک سرش رمانتیسیسمی که همه چیز را گل و بلبل می‌دید و سر دیگرش سمبولیسم پند و اندرزگو. این‌ها بیشتر از یک جریان ادبی حسرتی بودند بر آرزوهای از دست‌رفته‌ی مردم در حوادثی که بعدها بهار مردم نام گرفت. شورش‌هایی که برای نابودی فئودالیسم اروپایی در سراسر اروپا شروع شد و البته به جایی نرسید. سرخوردگی و یأس در مقابل آن چه که قرار بود محقق شود و نشد، برخی از نخبگان را به سمت تخیل و بریدن از واقعیت برد، برخی را به سمت گذشته‌گرایی و برخی را به سمت فردیت و انزوا. در چنین زمانه‌ و حال و هوایی که شباهت‌های عجیبی با جامعه‌ی امروز ما دارد، فلوبر برای بیدار کردن انسان از خواب و بی‌عملی مأیوسانه، پا روی زمین واقعیت کوفت و ترجیح داد اتفاقات جهان را آشفته و دیوانه‌وار بداند تا این که با قطعیت حکم به حماقت، سبعیت و نابخردی بشر بدهد. فلوبر با نوعی جاه‌طلبی که شاید امروز کمی هم ساده و دهاتی‌وار به نظر برسد، اصرار دارد که مشاهده با دقت فراوان مهم‌ترین کار ماست، نباید که همه چیز را شاعرانه کرد.

از نظر فلوبر غرور، ما را وا می‌دارد آرزومند یافتن راه‌حلی برای مسائل باشیم، یک راه حل یک هدف؛ یک علت غایی؛ اما هر چه کیفیت تلسکوپ بهتر می‌شود ستاره‌های بیشتری هم ظاهر می‌شوند. نمی‌شود بشریت را تغییر داد؛ تنها می‌توان آن را شناخت.


جولین بارنز Julian Patrick Barnesدر رمان طوطی فلوبر به دنبال رئالیسم آیرونیک و انتقادی فلوبر به راه می‌افتد و مثل یک مستندساز برای به چنگ‌آوردن واقعیت‌های زندگی او تلاش می‌کند و داستان خودش را هم می‌گوید. در این مسیر انسان و دستاوردهایش و از جمله خود فلوبر را هم به انتقاد می‌گیرد؛ ولی در نهایت درمی‌یابد نویسنده‌ای که در جهان خود نمی‌گنجید چنان تکثیر و از زمان و مکان رها شده که باید در همه جای جهان و در تمام زمان‌ها راه افتاد و او را یافت.

در جهانی که کلیشه‌های داستانی و شخصیت‌های رسانه‌ای کتاب خواندن را مسموم کرده‌اند، باید بر سر در کتاب بارنز با خط درشت نوشت: هشدار ... این کتاب حاوی حقایق است! خوب، بعد از خواندن این کتاب غرق شادی نخواهید شد؛ حتی ممکن است آرامش امروزی‌تان ترک بردارد؛ ولی دنیایی را کشف کنید که تاکنون برایتان پنهان و نامکشوف بوده است. دنیایی خاص و بدنام ولی واقعی. انتخاب با شماست.

می‌توانید با این خاطره کمی دلگرم شوید. سال‌ها پیش پسری کتاب‌خوان از مادرش اجازه می‌خواهد، کتاب رمانی خاص و بدنام را بخواند مادرش می‌گوید اگر پسر کوچولویش حالا چنین کتاب‌هایی بخواند وقتی بزرگ شود چه خواهد کرد ؟پسرک با زیرکی می‌گوید داستان‌شان را زندگی خواهم کرد! این جمله در تاریخ باقی ماند و حالا بهتر است بدانیم که آن پسر ژان پل سارتر بود و آن کتاب مادام بوواری !

حال آیا جهان رو به جلو می‌رود؟ یا فقط مثل قایق‌های تفریحی می‌رود و بر می‌گردد؟ وقتی از دانستن بهترین چیزها خسته می‌شویم، دنبال دانستن بدترین چیزها می‌رویم... سه داستان درون این کتاب با هم رقابت می‌کنند. داستان زندگی خود راوی که از همه ساده‌تر و سرراست‌تر است، داستان همسرش الن که کمی پیچیده ولی ضروری است و داستان دیگری درباره‌ی فلوبر آن هم با رویکردی سقراطی. ماجرای طوطی و سفر تحقیقی راوی را دوباره به یاد بیاورید. داستان اول برای هدایت خواننده به این سمت است که چه چیزی از گذشته ارزش فهمیدن دارد؟ داستان دوم برای روشن شدن این است که اصلاً چرا نویسنده به این بررسی مشغول است و آخرین داستان درباره‌ی دانستن این که بالاخره جدی گرفتن زندگی باشکوه است یا احمقانه؟

حال چه چیزی به ما کمک می‌کند؟ چه چیزی را باید بدانیم؟ البته که لازم نیست همه چیز را بدانیم. دانستن همه چیز که گیج‌مان می‌کند و صراحت زیاد هم همین‌طور. دوره‌ی نویسنده‌هایی که جای خدا می‌نشستند، به آخر رسیده. همه چیز کامل نیست. پس رمان هم نباید کامل باشد. البته خداگونگی نویسنده‌های کلاسیک فقط یک ابزار برای تاثیرگذاری بیشتر بوده است. چه بسا کامل نبودن نویسنده‌ی مدرن هم شگردی بیش نباشد. در هر حال نویسنده لازم نیست خودش را زیادی نشان مخاطب بدهد. هنرمند نباید در اثرش ظاهر شود. بعضی نویسنده‌ها در ظاهر با این اصل موافقند؛ اما وسط داستان، دزدکی از در پشتی وارد می‌شوند و با اسلوبی بسیار شخصی و خاص خواننده را با چماق له و لورده می‌کنند. اما بقول فلوبر عبارت دقیق و جمله‌ی بی‌نقص داستان همیشه جایی آن بیرون است. نویسنده وظیفه دارد هر طور که می‌تواند پیدایش کند.

جولین بارنز
جولین بارنز


جولین بارنز و کتابش تنها نکته‌ای که در پس سه داستان می‌خواهند بگویند این است: حق با فلوبر بود!

شاید به همین دلیل، فصلی که به شکل کیفرخواستی فرضی علیه فلوبر تنظیم شده و او را در جایگاه متهم نشانده از همه جذاب‌تر و پربارتر در آمده است. بیایید دفاعیه‌ی بارنز در مقابل برخی اتهامات به نویسنده‌ی محبوبش را از متن کتاب مرور کنیم.

1- او از بشریت متنفر بود! بله همیشه همین را می‌گویید. البته او عاشق دوستانش بود و چند آدم خاص را تحسین می‌کرد. از نظر من همین کافی است. می‌خواستید چه کار کند؟ عاشق بشریت باشد و هندوانه زیر بغل نوع بشر بگذارد؟ شما که می‌گویید عاشق بشریت هستید، مطمئنید که انگیزه‌ی این عشق خودستایی یا تأییدگرفتن از دیگران نیست؟ ترجیح می‌دهم بگویم بشریت اصلاً برایش جالب نبود. آیا حق نداشت؟ بیایید ادامه بدهیم. دیگر وقتش است کمی دقیق‌تر حرف بزنید.

2- او از دموکراسی متنفر بود! بله ... فلوبر در نامه‌ای دموکراسی موجود  راLa démocrasserie یعنی دموکراسی به اضافه‌ی چرک و کثافت نامیده است! کدام را ترجیح می‌دهید: بوگندوکراسی؟گه‌کراسی؟یا بَبوکراسی؟ درست است. او از دموکراسی خوشش نمی‌آمد. فلوبر فکر می‌کرد دموکراسی تنها مرحله‌ای از تاریخ حکومت است. به عقیده‌ی او یک حکومت محتضر بهترین نوع حکومت است. چون با نابودی خودش راه پیدایش چیز دیگری را هموار می‌کند.او می‌گفت کل رویای دموکراسی عبارت است از ارتقای پرولتاریا به سطح حماقتی که بورژوازی به آن دست یافته است. بورژوازی با اطمینانی نیم‌بند به برتری خود حیله‌گرتر و مکارتر شده است. اسم این را می‌شود گذاشت پیشرفت؟

3- او به پیشرفت اعتقاد نداشت! بله می‌شود به جنگ‌ها و دیوانگی‌های بشر در قرن بیستم استناد کرد.

4- او به اندازه‌ی کافی به سیاست روز علاقمند نبود! به اندازه‌ی کافی؟ پس دست‌کم قبول دارید که علاقمند بود. می‌شود با سنجیدگی گفت به چیزی که از سیاست می‌دید علاقه نداشت و در دام بهبودگرایی فریبنده، خموده و بی‌حوصله‌ی روشنفکران زمانش نیفتاد و تا پایان لیبرالی خشمگین باقی ماند. در ضمن این ادبیات است که سیاست را در برمی‌گیرد و نه بر عکس. نویسنده‌ای که تصور می‌کند رمان، راه کارآمدی برای مشارکت سیاسی است، نه تنها نویسنده‌ی بدی است بلکه ژورنالیست بدی هم هست و  نیز سیاست‌مدار بدی.

5- او وطن پرست نبود! اجازه بدهید فقط خنده‌ی کوتاهی سر دهم.

6- او خودش را درگیر زندگی نمی‌کرد! منظورتان ازدواج است ؟ آیا ازدواج نسبت به تجرد رمان‌های بهتری پدید می‌آورد؟ می‌شود آمار و ارقام‌تان را ببینم؟ بهترین زندگی برای نویسنده این است که به او کمک کند بهترین کتاب‌هایی که می‌تواند را بنویسد.

7- او کوشید در یک برج عاج زندگی کند! شاید. اما نتوانست:« همیشه سعی کرده‌ام در برج عاجی زندگی کنم، اما امواج گُه مرتب به دیوارهایش می‌کوبند و تهدید به ویرانی‌اش می‌کنند.» بگذارید روشن‌تان کنم. نویسنده در حد توان خود درگیر شدن در زندگی را انتخاب می‌کند. انتخاب فلوبر پنجاه پنجاه بود. «این دائم الخمر نیست که ترانه‌ی نوشیدن را می‌نویسد.» فلوبر از این نکته آگاه بود؛ از سوی دیگر می‌دانست که سرودن ترانه‌ی نوشیدن کار کسی نیست که لب به شراب نزده است. نویسنده باید به درون زندگی بپرد، چنان که آدم به درون دریا می‌پرد؛ اما فقط تا ناف در آن فرو رود. ما اگر مدام بگوییم چرا این کار را کرد یا نکرد؟ در واقع می‌خواهیم او را شبیه خودمان کنیم، در این صورت او هم یک خواننده می‌شد نه نویسنده. قضیه به همین سادگی است.

8- او بدبین بود! می‌فهمم با خود می‌گویید کاش کتاب‌هایش کمی شادتر بودند ... کمی بیشتر زندگی را راحت می‌کردند؟ چه نظر عجیبی درباره‌ی ادبیات دارید؟ خودش راست می‌گفت که عموم مردم خواستار آثاری هستند که با آب و تاب از توهماتشان تعریف و تمجید کند.

9- او هیچ فضیلت پسندیده‌ای را آموزش نمی‌دهد! پس باید بر اساس فضیلت‌های پسندیده نویسندگان را قضاوت کرد؟ بسیار خوب پس خلاصه کنم. فلوبر به شما می‌آموزد به حقیقت خیره شوید و پیامدهایش را هم با چشمان باز تماشا کنید. او بهتان یاد می‌دهد سر بر بالش شک بگذارید. واقعیت را به اجزای سازنده‌اش تشریح کنید و ببینید که طبیعت آمیزه‌ای از همه‌ی ژانرهاست. او دقیق‌ترین نحوه‌ی استفاده از زبان را به شما یاد می‌دهد و می‌گوید که در جست‌وجوی قرص‌های آرام‌بخش اخلاقی و اجتماعی به سراغ کتاب نروید. ادبیات که کتاب دارو نیست. او برتری حقیقت، زیبایی احساس و سبک واقعی زیستن را به شما می‌آموزد. به شما درس شجاعت، دوستی، خویشتن‌داری، رواقی‌گری، هوشمندی، شکاکیت و شوخ‌طبعی می‌دهد. حماقت وطن‌پرستی سطحی، نفرت از دورویی، بی‌اعتمادی به نظریه‌پردازان و نیاز به رک‌گویی را نشان‌تان می‌دهد.

10- او با زنان رفتاری حیوانی داشت! زن‌ها عاشقش بودند. از هم‌صحبتی با زنان لذت می‌برد و آن‌ها هم از هم‌صحبتی با او. مبادی آداب و اهل خوش و بش بود و با زنان در می‌آمیخت، گرچه حاضر نبود با آن‌ها ازدواج کند. دست کم در روابط جنسی‌اش با آن‌ها صادق بود.

11- اعتقاد نداشت که هنر هدفی اجتماعی دارد! نه نداشت. اگر از هنر، شفاجویی می‌جویید سراغ او نروید. اگر دلتان می‌خواهد هنر حقیقت را بگوید، بروید دنبال فلوبر و البته تعجب نکنید اگر بیاید و از روی پایتان رد شود. چون از نظر او شعر باعث رخ دادن چیزی نمی‌شود.

در پایان‌بندی کتاب، طوطی اصلی که بالاخره شاید یکی از آن‌ها بود، حال مهم نیست کدام. ولی سبک خلاقانه‌ی کتاب در آمیختن داستان و زندگی‌نامه و نقد برای من جذابیت و تازگی بسیاری داشت. البته از آن دست کتاب‌هایی نیست که بازکرد و یکسره خواند و بست و تکلیفش را یکسره کرد. شاید بهتر باشد خواننده‌اش پیش از خواندن این کتاب، اگر نه تربیت احساسات و نامه‌های فلوبر، حداقل رمان مادام بوواری‌اش را خوانده باشد و اِما بوواری را که فلوبر می‌گفت خود اوست، اندکی بشناسد. از سوی دیگر کتاب با ترجمه‌ی دیگری هم توسط نشر چشمه منتشر شده است. برای من امکان مقایسه بین دو ترجمه وجود نداشت، ولی روی هم رفته ترجمه‌ی الهام نظری را قابل قبول و کم‌‌نقص یافتم.

شناسه کتاب : طوطی فلوبر / جولین بارنز / ترجمه‌ی الهام نظری/ نشر ماهی



کتابادبیاتگوستاو فلوبرجولین بارنز
تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش ... https://yanaar.blogsky.com/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید