الهام  مقدم راد
الهام مقدم راد
خواندن ۱۷ دقیقه·۸ ماه پیش

عدالت در پرانتز

یادبود ایساک بابل در بندر اودسا
یادبود ایساک بابل در بندر اودسا


چندی پیش اتفاقی به کتاب عجیب و جان‌داری برخورد کردم که هنوز آزارم می‌دهد، در حالی که موقع خواندنش می‌گفتم تا حالا کجا بودی؟ نام نویسنده‌اش را هرگز نشنیده بودم، باز در حالی که پیش از این فکر می‌‌کردم حداقل شناخت نسبی از ادبیات روسیه پیدا کرده‌ام. با این کتاب، یک بار دیگر جسارت ویران‌کردن و البته ترمیمِ بخش‌هایی از آن چه در ذهن داشتم را تجربه کردم. خواندن کتابِ ایساک بابل Isaac Babel مثل یک مکاشفه بود و علاوه بر این که بعد از خواندن رهایم نکرده؛ اما به دلایل دیگری هم آزاردهنده بود. گویی یک ناهنجاری بزرگ در دل کتاب وجود دارد که آن را به سردابِ باشکوهی از قلب انسان تبدیل کرده است.

این کتاب بخشی از مجموعه‌ی داستان‌های کوتاه ایساک بابل است که توسط دخترش ناتالی گردآوری و در آمریکا به زبان انگلیسی منتشر شده است. مژده دقیقی که به گفته‌ی خودش ترجیح می‌دهد، فقط آثاری از زبان دست اول ترجمه کند به دلیل خاص بودن این اثر، منتخبی از داستان‌ها را ترجمه کرده که با نام «عدالت در پرانتز» منتشر شده است.

هر داستان چاهی مملو از رانه‌های غریزی انسان، شفقت، خشم، نبوغ و عشق است و با صدایی رسا به خواننده گوشزد می‌کند که «سرانجام تو حقیقت را خواهی یافت و حقیقت تو را نابود خواهد کرد.» با این همه نمی‌توان یک‌باره متوجه شد که نویسنده به آن‌چه که از انسان ضبط کرده است، چگونه فکر می‌کند؟ خوب یا بد، موجه یا غیرموجه!

پیش از این هم بارها دریافته‌ام، کسی که مجموعه‌ای درهم بسته از اعتقادات بی‌چون و چرا داشته باشد، امکان ورود به جهانِ داستان و رمان را ندارد، چه به صورت مخاطب و چه در مقام نویسنده. چون تصور و فهم جهانی خاکستری که تکلیف نیروهای خیر و شرش روشن نیست و در ستیز بودن دائمی انسان با خود و شنیدن صداهای متفاوت، لازمه‌ی کشف هنری و ادبیات خلاقانه است. هدف نویسنده اگر یک محتوای خاص و محتوم باشد، هیچ کدام از شخصیت‌ها و تحولات رفتاری و حوادث روایت از چارچوب ایدئولوژیک خلاصی نخواهند یافت و هر چه بنویسد به سادگی مخاطبانش و حتی خود او را پس خواهد زد. ایساک بابل با هشیاری نبوغ‌آمیز خود از این تله عبور کرده و بی‌واسطه‌ی هر عقیده و باوری و حتی می‌توانم بگویم بدون مداخله‌ی فهم و ادراک، ذهن خواننده را به حقایق و تجربه‌های زندگی خود متصل کرده است.

بابل در سال 1894 در بندر اودسا به دنیا آمد. در میانه‌ی سال‌هایی که در واقع روز‌های سیاهی برای یهودیان روسیه بود. دوره‌ی تلخ‌ترین یهودی‌ستیزیِ رسمی و قتل‌عام‌های برنامه‌ریزی شده بود، با این حال در اودسای هم‌جوار با دریای سیاه وضع کمی فرق داشت. آن‌جا به واسطه‌ی کثرت رفت‌و‌آمد و ناهمگونی جمعیت گذرا، نیروی قانون و سنت حتی برای یهودی‌ها اندکی تضعیف می‌شد:

«زیباترین شهر روسیه است. نیمی از جمعیتش یهودی‌اند. یهودی‌ها آدم‌هایی هستند که در طول تاریخ چند واقعیت ساده را آموخته‌اند. یهودی‌ها ازدواج می‌کنند که تنها نباشند، عشق می‌ورزند که قرن‌ها دوام بیاورند. پول جمع می‌کنند که بتوانند خانه بخرند و برای زن‌های‌شان پالتو پوست فراهم کنند. بچه‌ها را دوست دارند؛ چون خودمانیم، آدم باید بچه‌هایش را دوست داشته باشد! یهودی‌های بینوای اودسا وقتی پای مقام‌های رسمی و قانون و مقررات به میان می‌آید، حسابی دست‌وپای‌شان را گم می‌کنند؛ ولی به این سادگی نمی‌شود عقاید قدیمی و کهنه‌شان را عوض کرد. شاید نتوانید عقاید یهودی‌ها را عوض کنید؛ ولی می‌توانید خیلی چیزها از آن‌ها یاد بگیرید.»

پس این اودسای یهودی‌نشین نبود که تصویر «یهودی» را به عنوان مردی که در دنیای واقعی حضور ندارد، مردی بی‌جسم و با عقل منفعل بر بابل تحمیل کرده بود. حتی تصویر او از خودش به عنوان روشنفکری که عینکی بر چشم و پاییزی در دل دارد، با واقعیتِ اودسا شکل نگرفت. او از آن‌چه می‌توانست باشد فراتر رفت، در حالی که قومیت و کیش او می‌خواست نتیجه بگیرد که تنها یک فصل از قلب، برای یک یهودی روسی وجود دارد.

در کودکی پدرش را در برابر قزاق سوار بر اسب دیده بود که به زانو درآمده و مؤدبانه به گروهی که فروشگاهش را غارت می‌کردند، توجهی نکرده بود. چنین تجربه‌ای در زندگی یک پسر تعیین‌کننده است. این پسر چیزهای زیادی برای اثبات کردن یا برای آزمایش خود دارد؛ آن هم در حالی که یهودی است. واضح است که رابطه‌ی بابل با پدرش، رابطه‌ی او را با یهودی بودنش هم مشخص می‌کند. از دید ایساکِ کوچک، قزاق به نوشیدن لیوانی ودکای خوب و کوبیدن اسبش به صورت کسی فکر می‌کرد و نه بیشتر. اما پدرش به چیزهای بزرگ و جدی می‌اندیشید، از جمله آبرو و شهرت. او یک مغازه‌دار بود، نه ثروتمند. یک مرد جدیِ شکست‌خورده که می‌خواست فقط زندگی کند؛ در حالی که قزاق می‌توانست روزی بیست بار‌ آدم بکشد:

«خرد نیاکانم در من رسوب کرده بود. ما به دنیا آمده‌ایم که از جنگ و کار و عشق لذت ببریم. برای همین به دنیا آمده‌ایم. نه هیچ چیز دیگر.»


بابل در روزگاری به دنیا آمد و زندگی کرد که هنوز می‌شد به تغییر سرنوشت انسان‌ها با انقلاب امید بست و انتظارات عجیبی از فرهنگ جدید برخاسته از انقلاب داشت. انقلابی که در شتاب ثانیه‌هایش اغلب مجالی برای انسان بودن نیست و خشونت ابتدا حتی شاعرانه به نظر می‌رسید؛ اما خیلی زود هم‌دستی شاعر و جلاد آشکار شد. او فرصت پیدا کرد دوپارگی کشورش را بین پذیرش آرمان‌های انقلاب و انزجار از شیوه‌های اجرای آن ببیند و حتی به تجربه بیازماید. بعدها این تضاد بیرونی در درونش جریان پیدا کرد. در واقع هم‌زمانیِ دلتنگی برای دنیای کهنه و اشتیاق برای دنیای نو و نوعی هم‌نشینی سازگار و ناسازگارِ درونش، نثر او را در وضعیت تنش نگه داشته و ویژگی کاملاً منحصر‌به‌فردی به آن داده است. انگار تحسین آرمان‌ها و هراس از شیوه‌اش ترکیبی بدیع و فشرده از گزافه‌گویی و طنز در نوشتارش پدید آورده است.

می‌شود گفت اگر کسی با انتظاراتی مبتنی بر ادبیات سنتی روس، کتاب او را بخواند ممکن است مأیوس شود یا این‌که مثل من فکر کند ادبیات جدیدی کشف کرده است. دو نکته‌ی مدرن در نثر پیشرو‌ و فرم بدیع این داستان‌ها وجود دارد که به نظرم خیره‌کننده‌اند و مترجم نیز به خوبی آن را دریافته و انتقال داده است. نخست کوتاه‌نویسی و به کار بردن تکنیک گزینش و حذف که فکر می‌کردم در به‌کاربردنش کسی به پای چخوف در ادبیات روسیه نمی‌رسد. با کوتاه‌ترین متن، بدون مقدمه‌چینی و بدون استفاده از عناصر سورئالیسم و حتی رئالیسم جادویی و با لحن و گفتاری کاملاً عادی و ساده کاری می‌کند که خواننده شگفت‌انگیز‌ترین تصاویر را باور کند. نامأنوس‌ترین تجربه‌های ذهنی و حسی انسان برایش مجسم شود و ناخودآگاه نقاط مبهم داستان را رها کند و عناصر کلیدی برایش آشکار شود. مثلاً این‌جا درباره‌ی زنی نوشته است که دوست دارد کتابی از معشوقش گی‌دوموپاسان ترجمه کند و از راوی کمک خواسته است:

«ریسا سختش بود درست و صریح بنویسد. در تمام آن‌چه بر جای مانده بود زندگی نمی‌درخشید ... من مثل یک هیزم‌شکن در بوته‌های نثر درهم برهمِ او راه خود را گشودم. این کار کسل‌کننده‌ای چنان که ممکن است به نظر بیاید نیست. جمله‌ای متولد می‌شود که ممکن است در آنِ واحد هم خوب و هم بد باشد. کمی به طور نامرئی پیچ‌اش را سفت کنید. رازِ کار همین است. آچار در دست شما جاگرفته گرم می‌شود، پیچ را یک بار بپیچانید، نه دوبار.»

ماهیت و قدرت هنر او وقتی روشن می‌شود ‌که می‌بینیم چطور توانسته به وسیله‌ی عبارتی کوتاه با آشکارگی یا   Epiphanyجویسی، زندگی فرورفته در پرده‌ی اشیاء را برای ما نمایش دهد. از نظر جیمز جویس واقعیت و زندگی حقیقی بر صحنه‌ی وجود ما انسان‌ها تسلط ندارد و در جهان اشیاء غوطه‌ور است. نویسنده برای این‌که چیزی را هنرمندانه نشان دهد، ابتدا پنهانش می‌کند و برای یک لحظه با حرکتی زیبا نشانش داده و ما را از وجودش مبهوت می‌کند.


اگر چه بابل می‌تواند با دقت غیرعادی به ما بگوید که چه اتفاقی می‌افتد، اما حتی فکرِ تفسیر و درک و قضاوت را هم نمی‌کند. برای نویسنده‌ای که به قول ایوان کلیما هر برگ نوشته‌اش بارها توسط پلیس مخفی بازبینی می‌شود اگر چه کمی تظاهر به سطحی‌نویسی لازم است ولی این شادمانه بیرون جهیدن از میان نتایج رویدادها، درخشان‌ترین ابزار او برای دستیابی به لحن است:

«من کارچاق‌کن شدم و بعد از این که کارچاق‌کنِ اودسایی شدم، شاخ و برگ دادم و جوانه زدم. پشتم زیر شاخ و برگ‌ها و جوانه‌هایم خم شده بود و غصه‌دار بودم. دلیلش چه بود؟ دلیلش رقابت بود. در غیر این صورت سراغ عدالت هم نمی‌رفتم. هیچ وقت کسب‌وکاری یاد نگرفتم. پیشِ رویم غیر از هوا چیزی نیست. درخشان مثل دریا زیرِ آفتاب، هوای زیبا، خالی. جوانه‌ها غذا لازم دارند. من هفت تا جوانه دارم و زنم هم جوانه‌ی هشتم است. من سراغ عدالت نرفتم. نه! عدالت آمد سراغ من. دلیلش چه بود؟ دلیلش رقابت بود.»

نکته‌ی دوم نوعی استفاده از به‌هم‌ریختگی‌های زمانی و مکانی برای خلق پرسپکتیو در داستان است. به گونه‌ای که مخاطب را به جایی بر فراز داستان ببرد که بتواند روایت‌های متفاوت را هم‌زمان ببیند. این همان آشفتگی مرسوم بین تازه‌کارها نیست که برای ایجاد تعلیق روایی و ظاهری مدرن، تقریباً بی‌جهت با تداوم زمان و مکان دشمنی می‌کنند.

از نظر بابل اگر اجزاء فقط درست انتخاب شوند، حتی از چیدن بی‌نیاز خواهند بود و خودشان به انسجام و تعادل آرایشی می‌رسند. وی ظاهراً برای انتخاب اجزاء از نبوغی کم‌مانند برخوردار بوده است. ریتم سریع نوشتار او با حذف فاصله‌ی تأثیر و تأثر، خواننده را در بطنِ ماجرا فرو می‌برد. این موضوع خصوصاً در داستان کوتاه مهم است که به گفته‌ی وی باید دقتِ یک بیانیه‌ی نظامی یا چک بانکی را داشته باشد و این فقط وقتی ممکن است که نویسنده واضح‌ترین تصور ممکن از آن چه قرار است قلمش بیرون بدهد داشته باشد.چنین وضوحی حاصل کاری است که او آن را اهلی کردن نوشته‌های وحشی‌اش می‌نامید و گویا موقع ویرایش همیشه چند کلمه‌ی غیر ضروری پیدا کرده و با خوشحالی بدخواهانه‌ای آن‌ها را به‌ سرعت حذف می‌کرد:

«زبان شما واضح و قوی می‌شود، نه زمانی که دیگر نمی‌توانید جمله‌ای اضافه کنید، بلکه زمانی که دیگر نمی‌توانید آن را حذف کنید.»

به این ترتیب بابل دقیقاً به اندازه‌ی آن چه ننوشته قهرمانِ نوشتن است.

علاوه بر دو نکته در مورد فرم نوشتاری کتاب، محتوا هم خصوصاً با توجه به زمینه‌های تاریخی اجتماع روسیه غافلگیرکننده و جالب است. در دوران انقلاب که هر فرد بااستعدادی سیاسی نیز هست و قلب خود را میدان مبارزه برای گرایش‌های متضاد فرهنگی کرده، در دل بابل نیز نوعی ستیز وجود داشت. عنصر اساسی طرز فکرش شکافتن و ساختن راهی بین دو راه خشونت و راه صلح بود. بعد از انقلاب که فرهنگ سابق شوروی تحت انضباط ایدئولوژیک قرار گرفت، جنگ در قلب بابل نمی‌توانست ادامه پیدا کند. در واقع ادامه‌دادنش یک جوربراندازی نظم و انضباطِ جدید تلقی می‌شد و او را گرفتار دستگاه سرکوب می‌کرد. اما دیگر شک ریشه زده بود و ممکن بود تمام زندگیش را به یک سؤال تبدیل کند. به همین دلیل شروع به بیان خیلی واضح افکار خود کرد و ترکیب این لذت در کوتاه نوشتن با نوعی واقع‌گرایی فلوبری، به نشانه‌ی عجیب او تبدیل شد.

در تحلیل خشونت شگفت‌انگیز قهرمانان او دیدگاهی هست که گویا هنوز برای روشنفکران روسی جذابیت دارد، اگر چه به احتمال زیاد رضایت سانتی‌مانتالیسم رایج امروز را جلب نمی‌کند. این که در فرهنگ کنونی ما تصویری از آزادی از دست‌رفته‌ی ماقبل تمدن انسان وجود دارد که با عبارت آیرونیک وحشی نجیب نامیده می‌شود. البته تمسخرآلود بودنش بدون شک کمی موجه است، با این حال تخیل ما از وحشی نجیب نشان‌دهنده‌ی واقعیت وجودی ماست، نشان‌دهنده‌ی احساس ما از چیزی است که با ناراحتی تسلیم تمدن شده، حقیقت بدن طبیعی، حقیقت جنسیت کامل، حقیقت پرخاشگریِ آشکار و بکر غریزه‌ها که البته ناگزیر باید به خاطر تمدن تسلیم شود. اما انگار به خاطر تسلیم شدن بیش از حد در مقابل مظاهر تمدن خودمان را سرزنش می‌کنیم.

یادمان هست که تولستوی قزاق را دارای انرژی، اشتیاق و فضیلت بدوی معرفی کرده بود. قزاق مردی بود که هنوز تحت تأثیر تمدن قرار نگرفته بود، بدوی، مستقیم بی‌واسطه و خشن بود. مردی با سادگی غبطه‌انگیز، مردی با اسب که با سرعت و لطف حرکت می‌کرد. اما چرا قزاق‌ها برای انقلاب می‌جنگیدند، آن‌ها که ابزار و نماد سرکوب تزاری بودند

حال و هوای برخی داستان‌ها نشان می‌دهد دیدگاه بابل از قزاق با تولستوی سازگار بوده تا با دیدگاه سنتی مردم خودش. نویسنده‌ای که خود را در داستان‌های بابل نشان می‌داد، یهودی بود و یک یهودی در یک هنگ قزاق، چیزی بیش از یک ناهنجاری معمولی بود. یک شوخی بود؛ چون بین قزاق و یهودی نه تنها نفرت بلکه یک تضاد اساسی وجود داشت. ولی برای بابل قزاق واقعاً وحشی نجیب بود. مثل گاو نری در مغازه‌ی چینی‌فروشی. بیش از حد وحشی، نه اغلب نجیب، اما در وحشی‌گری خود دارای ویژگی‌هایی بود که ممکن است سؤالاتی هم در ذهن ایجاد کند؛ولی بر خلاف تولستوی، گستردگی بیشتر قطب‌نمایِ اجتماعی، او را قادر می‌سازد تا بتواند جهان را از چشم خاخام‌ها، دهقانان، راننده‌های تاکسی، کودکان و زنان و ...نیز ببیند:

«شروع کردم به رجز خواندن علیه تولستوی. او ترسید! بله کنت ما ترسید! شهامت نداشت. ترس باعث شد به مذهب روی بیاورد. کنت ما از ترس سرما، از ترس پیری، برای خودش ژاکتی از ایمان بافت.»

سال‌های پس از انقلاب وقتی استالین خواست قدرت هنر را به تسخیر خود درآورد، برخی از هنرمندان تغییر موضع دادند، برخی دچار افسردگی شده و خودکشی کردند و برخی فلاکت خشونت‌باری را تجربه کردند. نوشتن در چارچوب ایدئولوژی تبلیغی برای بابل قابل تحمل نبود؛ ولی نمی‌دانست چطور می‌تواند طور دیگری زندگی کند. یعنی پرسش این بود که چطور می‌توان به عنوان یک نویسنده‌ی روس به زندگی ادامه داد؟ موضع بااقتدارِ و رسمیِ بابل «ننوشتن» بود که البته با انفعال فاصله داشت. وقتی اولین کنگره‌ی نمایشی نویسندگان برگزار شد و بابل هم برای سخنرانی دعوت شد، تصمیم گرفت شرکت کند و با طنزی ظریف حرف بزند:

«همه چیز را حزب و دولت به ما می‌دهد. ما فقط از یک حق محرومیم، حق بد نوشتن. رفقا ! اجازه دهید خودمان را گول نزنیم. این حق بسیار مهمی است و گرفتن آن از ما چیز کمی نیست. بیایید از این حق بگذریم خداوند ما را یاری دهد و اگر خدا نیست به خودمان کمک کنیم.»

حتماً تعداد زیادی از مخاطبان فهمیدند، شوخی بابل چقدر جدی و وحشتناک است و حتماً عده‌ای بوده‌اند که از شوخی دیگری که بابل قبلاً در مقابل بازجویش کرده بود به خود لرزیده بودند. وقتی بازجو از او می‌پرسد می‌دانی به چه جرمی دستگیر شده‌ای؟ او می‌گوید بله. به جرم ننوشتن! و این سکوت واقعاً قابل تحمل نیست.

نوشته‌های او مردم را به فکر فرو می‌برد و روشنفکران را به وجد می‌آورد و برای همین باید اعلام موضع می‌کرد؛ اما حالا او می‌گفت که به دلیل آن که در ژانر سکوت استاد شده است، وقت آن رسیده که خود را عالی‌جناب سکوت بنامد. این سکوت علاوه بر تن ندادن، بیانگر اصل نوعی احترام به خواننده هم هست. اشاره‌اش این است که نویسنده باید به خواننده احترام عمیقی بگذارد. بابل حتی جرأت می‌کند آموزه‌های رسمی احترام به خواننده را به چالش بکشد: «خواننده نان می‌خواهد، و در واقع باید آن‌چه می‌خواهد به او داده شود؛ اما نه آن‌طور که انتظار دارد. باید از آن‌چه به دست می‌آورد شگفت زده شود.»

این است که در دوران سکوتِ استالین درباره‌اش گفته‌اند متوسطِ متوسط‌هاست؛ ولی هرگز نتوانسته‌اند منکر ویژگی خاص زندگی و نوشته‌های او شوند.

سکوت او با اتهام‌هایی آمیخته به فانتزی تبدیل شد به عضویت در یک توطئه تروریستی و همچنین جاسوسی برای فرانسه و اتریش. او در هشت ماه حبس و بازجویی قبلی به اتهام جاسوسی اعتراف کرده بود، اما در آخرین اظهاراتش اعتراض کرد که: «من بی‌گناهم، هرگز جاسوس نبوده‌ام. من هرگز اجازه‌ی هیچ اقدامی علیه اتحاد جماهیر شوروی را نداده‌ام... من فقط یک چیز می‌خواهم. بگذارید کارهایم را تمام کنم.»

به لحاظ فرم و محتوا برخی گفته‌اند زمان «قرار دادن بابل در کنار کافکا» فرا رسیده است. هر دو یهودیانی کاملاً هوشیار و آگاه بودند. هر کدام نوعی از مدرنیسم ادبی را ابداع کردند. می‌توان گفت جفت‌شان از نقاط پررنگ اروپای قرن بیستم هستند. هر دو در چهل سالگی مردند و آثاری تکه‌تکه و کوتاه از خود به جای گذاشتند. آن‌ها نویسندگان زخمی هستند. کافکا و بابل هم‌ترازند اگرچه زبان و سبک و خلق‌و‌خو آن‌ها را از هم متمایز می‌کند؛ ولی آن‌جا که التهاب‌ها و هیجانات‌شان تلاقی پیدا می‌کند، کانون بحران انسان مدرن یعنی تضادهای درونی انسان، خود را نشان می‌دهد. متفاوت‌اند؛ اما بر روی هم از چیزی به ما می‌گویند که ناگزیریم در این زمانه آن را نوعی خودفریبی سبعانه بنامیم.

بابل در طرحی از زندگی‌نامه‌اش، با تلخی از نظم وحشتناک تحصیلات یهودی خود صحبت می‌کند. تلمود تورات را زندانی می‌داند که او را از تمام زندگی مطلوب و از خودِ واقعیت دور کرده است؛ ولی توانست در کودکی از ایده‌ی تبدیل شدن به یک کوتوله‌ی موزیکال که یک سرنوشت کاملاً یهودی بود فرار کند. در اولین فرصت بابل خانواده‌ی خود و اودسا را ​​ترک کرد تا زندگی پرمخاطره به ویژه برای یک یهودی، یک هنرمند و روشنفکر روسی را تجربه کند. او به کی‌یف و سپس بدون مدارک اقامت به سن پترزبورگ رفت. در بیست‌و‌یک سالگی داستان‌هایی می‌نوشت که همه جا رد می‌شدند تا اینکه گورکی او را پیدا کرد و دو داستان بابل را در مجله‌اش منتشر کرد. بابل خود را مدیون گورکی می‌دانست؛ گورکی باور داشت که اولین داستان‌های بابل تنها به‌طور تصادفی موفق بوده‌اند. او به مرد جوان توصیه کرد که حرفه‌ی ادبیات را رها کند و به بین مردم برود. او هم با ثبت‌نام در هنگ ارتش خود را در معرض آزمایش قرار داد. با آن پیشینه‌ در مورد مردانگی و پدرش که اشاره شد، در واقع ابتدا جذبِ صلابت خشونت شده ولی در نهایت از خشونت بیزار می‌شود. چون می‌بیند که خشونت مردم را به عناصری تبدیل کرده که فقط به بقای فیزیکی خود فکر می‌کنند.

برای بابل خشونت به خودی خود چیز دیگری است. کیفیتی که در واقع خشونت با آن همراه است، اما در خودِ آن وجود ندارد. جسارت، شور و شوق، سادگی و صراحت و ظرافتی که با خشونت هست ولی در خشونت نیست. البته این فانتزی شکوهِ ابراز وجود بدون وجدان، آزادی نفسانی، چیزی است که فرهنگِ کنونی ما را آزار می‌دهد. با چیزی در ما صحبت می‌کند که ما از آن می‌ترسیم و البته به درستی می‌ترسیم؛ اما به هر حال هست و با ما صحبت می‌کند.

بابل اما برای لحظه‌ای فراموش نمی‌کند که واقعیت‌های این شکوه وحشی چیست. انگار می‌داند که از درون صد سرشت آتشین انسان، حقایقی پنهان و نابودکننده یک به یک بیرون می‌خزند.

این‌جا باید از اهمیت قدرتمند و وسواس‌گونه‌ای که خشونت برای روشنفکر دارد آگاه باشیم. خشونت البته نفی عقلانیتی است که مشخصه‌ی روشنفکر است. در عین حال بخشی از عقلانیت هم هست. شاید گفتن این موضوع عجیب به نظر برسد. از زمان افلاطون، ما خشونت و عقل را در برابر یکدیگر به عنوان قطب‌های متضاد قرار داده‌ایم. ولی همین افلاطون می‌تواند به ما بگوید که چرا بین خشونت و زندگی فکری قرابت ترسناکی وجود دارد. در معروف‌ترین اسطوره‌های افلاطونی، مردان غار روبه‌روی دیوار داخلی غار نشسته‌اند و با گردن به زنجیر بسته شده‌اند که امکان چرخاندن سر برایشان وجود ندارد. آن‌ها جز سایه‌هایی که آتشِ پشت سرشان بر دیوار افکنده است، چیزی نمی‌بینند. مردی نزدشان می‌آید که به نوعی خود را آزاد کرده و به دنیای بیرون از غار رفته است و از نور خورشید خبر می‌دهد. او به آن‌ها می‌گوید که چیزهایی برای دیدن وجود دارد که واقعی هستند و چیزی که روی دیوار می‌بینند فقط سایه است. افلاطون می‌گوید مردانی که در غار به زنجیر بسته شده‌اند این خبر را باور نخواهند کرد و اصرار خواهند کرد که این امکان‌پذیر نیست. اما اگر باور کنند چه؟ با خشونت در برابر زنجیرها برای رهایی و فهمیدن تلاش خواهند کرد. خشونت بخشی از تلاش تلخ‌شان برای دانستن خواهد شد. حال به درک واقعیت از غار تاریکِ عمیقِ ذهن فکر کنید. این عملی بسیار خشونت‌آمیز نیست؟

این درک واقع‌بینانه از تصویر خشونت، چیزی است که می‌توان از هنر بابل نیز دریافت کرد. او مردی بود که درک دنیای بیرون از غار دیر به سراغش آمد و باید با قدرت و سرعت در برابر ممنوعیت والدین یا فرهنگی یا مذهبی، یعنی ممنوعیت یهودیان، دستگیر می‌شد. خشونت انقلاب جهش ناگهانی آن، با این اشتیاق وحشیانه برای ادراک همراه بود.

بابل در حالی که اغلب اوقات سنگینی قرن‌ها فرهنگ باستانی مردمش را احساس می‌کرد و نفسش زیر بار آن تنگ می‌شد، به دنبال کنجکاوی غمگین خود می‌پرسید: «سایه‌ی مهربانت آن شب، دیکنز کجا بود؟» و در ادامه «یک لیوان چای یهودی و اندکی از آن خدایِ مستمری را در یک لیوان چای» طلب کرده است. البته در شبی که می‌زیست تمام چیزی که می‌خواهد را به دست نمی‌آورد؛ ولی به اصلی باارزش در موردِ غیرممکن بودن انقلابی که با خون ساخته شده است می‌رسد. به نظرم کارش طبقه‌بندی را بر نمی‌تابد و با کنار هم چیدن سرگذشت و آثار او به جرأت می‌توان گفت: او چیزی از سه اصلِ عظمت کم ندارد: سبک، ساختار و اقتدار.

شناسه‌ی کتاب: عدالت در پرانتز / ایساک بابل / ترجمه‌ی مژده دقیقی / انتشارات نیلوفر

ادبیات روسیهداستان کوتاهنقد کتاب
تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش ... https://yanaar.blogsky.com/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید