تصور کنید صبح از خواب بیدار شدهاید و مشغول انجام دادن کارهای روزمرهتان هستید. احساس میکنید همهچیز را فهمیدهاید و زندگی تحت کنترلتان است. کارهای تکراری مثل مسواک زدن، درست کردن چای یا قهوه را بهطور خودکار انجام میدهید. تصمیم میگیرید امروز برای رفتن به سر کار یا دانشگاه از دوچرخه استفاده کنید؛ کمی به فکر سلامتیتان افتادهاید و میخواهید با رکاب زدن تحرک بیشتری داشته باشید. دوچرخه چه ابزار جالبی! چه اختراع باحالی! اما یک لحظه صبر کنید، آیا میتوانید توضیح دهید دوچرخه چطور کار میکند؟ منظورم نحوه سوار شدن و رکاب زدن و حفظ تعادل نیست، بلکه مکانیک تعادل، حرکت، دنده و سرعت است. آیا میتوانید اینها را توضیح دهید؟ اصلا زنجیر دوچرخه چطور کار میکند؟ به آن فکر کنید. قطعا نمیتوانید تمام بخشهای آن را توضیح دهید و احتمالا دچار شک میشوید. اینجاست که وارد توهم دانش میشوید. به نظر میرسد تمام انسانها آنقدر که فکر میکنند دانا نیستند. البته نگران نباشید، هیچکس قرار نیست همهچیز را بداند. ویدئوی منتشر شده در کانال یوتیوب "توهم آگاهی" به این سوالات مهم میپردازد.
بگذارید یک داستان برایتان تعریف کنم. در دانشگاه لیورپول، استادی به نام ربکا لاوسون یک ترفند جالب به دانشجویانش زد. او نقاشیهای ناقصی از دوچرخه به آنها داد و از همه خواست که این نقاشیهای ناقص را به یک تصویر کامل از دوچرخه تبدیل کنند. به نظر آسان میرسید؛ دوچرخه دو تا چرخ دارد، یک دسته و یک زین و زنجیر و اینطور چیزها. اما اصلا آسان نبود. نتیجه نقاشیها افتضاح بود! خیلیها دوچرخهای کشیده بودند که اصلا پدالش به جایی وصل نبود، قاب و بدنهاش معلوم نبود دارد چهکار میکند، زنجیرها هم همینطور؛ زنجیر به چرخ وصل نبود و هیچچیز سر جای خودش نبود. اینها بچه خردسال نبودند، دانشجوی دانشگاه بودند. اما با اینکه خیلی اعتمادبهنفس داشتند، فهمشان در مورد خیلی چیزها سطحی بود. این موضوع را توهم عمق توضیحی مینامیم. این ایده میگوید که ما آدمها معمولا فکر میکنیم تقریبا همهچیز را خوب بلدیم، از دوچرخه گرفته تا مثلا زیپ. اما به همین زیپ فکر کنید. میخواهید زیپ کاپشنتان را بالا بکشید. مکانیزم زیپ چطور کار میکند؟ وقتی از ما جزئیاتی را در مورد چیزی که فکر میکنیم میدانیم میپرسند، احتمالا کلی به فکر فرو میرویم و سرمان را میخارانیم، چون نمیفهمیم چی به چیست. این ویژگی انسانهاست؛ همیشه خیلی مطمئن هستیم و فرض میکنیم چون از چیزی استفاده میکنیم، پس فهمیدهایم، اما اینطور نیست. نکته اصلی هم همینجاست. این موضوع اشکالی ندارد، چون قرار نیست همهچیز را بدانیم؛ مغز برای دانشنامه شدن ساخته نشده، برای یک چیز خیلی مهمتر ساخته شده است: عمل و همکاری.
نبوغ ما از عمق دانش نمیآید، از نبوغ جمعی میآید که نسلها فکر مشترک پشتش خوابیده است. بیایید به دهه ۱۹۶۰ برویم. یک سری آدم باهوش فکر میکردند هوش انسانی را کامل فهمیدهاند. آنها نظریه دادند که مغز انسان شبیه یک کامپیوتر از جنس گوشت است که دادهها را مثل همین لپتاپ امروزی ذخیره و پردازش میکند. این ایده یک مدت جذاب بود؛ مغز به عنوان یک واحد ذخیرهسازی برای حقایق و ارقام، طوری مرتب شده که مثل کتاب در کتابخانه است؛ هر وقت هر چیزی را بخواهیم، میرویم و از آن کتابها برش میداریم. اما مغز اینطور نبود. بعدا یک دانشمند علوم شناختی، آمد و تصمیم گرفت محاسبه کند. او حجم دانش انسان را به بایت حساب کرد و تخمین زد که مغز حدود یک گیگابایت است. یک گیگابایت یعنی احتمالا از لیست پخش آهنگهایی که هر روز گوش میدهید هم کمتر است. این موضوع آن زمان جامعه علمی را شوکه کرد، چون معلوم شد که مغز قرار نیست انبوهی از اطلاعات را ذخیره کند. مغز برای عمل، همکاری و ارتباط ساخته شده است. البته احتمالا اینجا به این فکر میکنید که ظرفیت مغز انسان خیلی بیشتر از ۱ گیگابایت است. درست است، یک تفاوتی البته وجود دارد که بحث کاملش در این مقاله نمیگنجد، ولی ظرفیت کلی مغز انسان طبق تحقیقات جدید حدودا دو و نیم پتابایت یا معادل تقریبا دو و نیم میلیون گیگابایت است. چیزی که او ادعا کرد و گفت حدود یک گیگابایت اطلاعات را ذخیره میکند، از طرف یک دیدگاه خاص ناشی میشود که بر اساس محاسبه ای است که یک تفاوتی بین ذخیرهسازی و پردازش وجود دارد. اما از آن نظر، ذهن انسان یک گیگابایت حافظه دارد، نه ظرفیت کلی مغز.
مغز ما به تنهایی نمیتواند همهچیز را بفهمد. این خاصیت انسان است؛ مغز با استفاده از دانش دیگران است که رشد میکند. هر وقت که با یک مسئله پیچیده سر و کار دارید، مثل ساخت یک هواپیما، در واقع دارید روی شانههای میلیونها نفری که قبل از شما بودهاند قدم میگذارید. مغز شما کامپیوتر بدی نیست، ولی موضوع این است که اصلا قرار نیست مثل کامپیوتر عمل کند. چرا که اینکه بخواهیم بگوییم مغز کامپیوتر است، در اصل هوش ما را زیر سوال میبرد. ایده جالب این است که میگویند مغز برای یک دلیل تکامل پیدا کرده، آن هم عمل است. یک عروس دریایی را تصور کنید، یک موجود ژلهای و شفاف که گفته میشود حدود ۸۰۰ تا نورون دارد و با همین تعداد نورون میتواند شکار کند و شنا کند. انسان چه؟ میلیاردها نورون دارد و کارهای پیچیدهای مثل ساختن سمفونی و موسیقی و سفر به فضا و اختراع همین دوچرخه و اینطور کارها را انجام داده است. اما در اصل، مغز انسان چندان با سیستم ابتدایی عروس دریایی فرق ندارد. مغز برای کمک به تعامل با دنیا ساخته شده، نه برای پر کردن یک سری اطلاعات بیهدف. ولی چیزی که شما را خاص میکند، تواناییتان برای استدلال درباره علتها و معلولها است، برای برنامهریزی برای آینده و یاد گرفتن از گذشته. اصطلاح علمی برای این توانایی، استدلال تشخیصی است و هیچ موجود دیگری هم به اندازه انسان این کار را خوب انجام نمیدهد. این نوع استدلال، راز مخفی موفقیت انسان است. همین روش است که به انسان یاد داد چطور کشاورز بشود، علم را کار کند، با آن چیزهای جدید اختراع کند یا بیماریها را تشخیص بدهد. ولی با وجود این قدرت فوقالعاده، هنوز هم گاهی وقتها اشتباه میکند و فکر میکند بیشتر از چیزی که واقعا میفهمد میداند. البته نیاز نیست به خودمان سخت بگیریم، حداقل از عروس دریایی که بهتریم.
یک حقیقت: پیشبینی اینکه یک زخم معده باعث درد معده و شکم شده خیلی راحتتر از این است که درد کسی را به یک زخم مخفی ربط بدهیم. و باز هم این همان چیزی است که گونه ما انسان در آن استاد شده، یعنی کشف علتها با حرکت از نتیجه به سمت علت. ما بهترینیم البته تو فهمیدن دلیل اتفاقات، نه تو همهچیز. بدون این توانایی، نه علم داشتیم، نه چیزی در مورد پزشکی و حتی فلسفه. پس دفعه بعد که راز سردرد یا شکستتان در کسب و کارتان را کشف کردید، به خودتان افتخار کنید؛ شما دارید از یک چیزی که در جهان به عنوان ابزار استدلال هست استفاده میکنید، و آن هم استدلال علیه چیزی که گونههای دیگر نمیتوانند از آن استفاده کنند.
برویم سراغ داستانها. آدمها عاشق داستان، افسانه، تاریخ، حتی آنهایی که سریالهای ترکی را دوست دارند و نگاه میکنند. داستانها فقط برای سرگرمی نیستند، چرا که اینها راهی برای فهمیدن دنیایند. داستان به ما کمک میکند علل پیچیده را به تکههای قابل فهم تقسیم کنیم. کتابهای علمی تخیلی و حتی داستانهای مذهبی هم همین کار را میکنند؛ سعی دارند ناشناختهها را توضیح بدهند. ابزاریاند برای اینکه نقاط مختلف دنیا را ببینیم، چه بوده، چه شده، چه میتواند باشد، بیایید اینها را به هم وصل کنیم. یکی از جالبترین داستانها چی میشود اگر... چی میشود اگر زمین جاذبه نداشت؟ چی میشود اگر ۱۰۰ سال پیش به دنیا میآمدیم؟ این "چی میشود اگر"ها سؤالهای هیجانانگیزی هستند که بهمان اجازه میدهند دنیای جایگزین را تصور کنیم. خیلی جالب است، پس آدمها ادامه میدهند به ساختن این داستانها، چرا که این عادت داستانگویی ماست که از ما یک متفکر عالی ساخته. یک چیز جالب میخواهم بگویم؛ چطور داریم به صورت شهودی فکر میکنیم؟ یعنی آن تصمیمهای سریع و غریزی که توی یک چهارراه مثلا میگوییم کدام سمت باید برویم و سریع انتخابش میکنیم. اکثر اوقات غریزه کافی است، البته، اما وقتی موضوعات پیچیدهتر میشوند، آنجاست که غریزه کم میآورد.
تفاوت بین شهود و تفکر تعمدی زیاد است و شما بیشتر ترجیح میدهید که راه آسان را انتخاب کنید، چون شهود سریعتر است و راستش برای تصمیمهای کوچک هم خب جواب میدهد. ولی وقتی قرار است یک موشک طراحی کنید یا حتی یک دوچرخه را نقاشی کنید، دیگر شهود به کار نمیآید؛ باید مکث کنید، فکر کنید و آن قسمت از مغزتان را که با همکاری بهتر کار میکند فعال کنید.
چون همانطور که قرار است بفهمید، هیچوقت انسان به تنهایی فکر نکرده است. رنه دکارت، فیلسوفی که انسان را به این باور رساند که فکر کردن فقط توی ذهن اتفاق میافتد. دکارت مطمئن بود که فکر کردن همان چیزی است که ما را از حیوانات جدا میکند، اینکه همه افکار شگفتانگیز توی ذهن ما رخ میدهند. اما معلوم شد دکارت اشتباه میکرده است. ذهن قرار نیست تنها کار کند؛ در واقع، فکر کردن بیشتر شبیه یک دیالوگ به هم ریخته بین مغز، بدن و دنیای اطراف است. وقتی آدمها فکر میکنند، فقط از مغز استفاده نمیکنند، همهچیز را به کار میگیرند. به همین دلیل است که بچهها وقتی میروند مدرسه میبینید با انگشتهایشان، و حتی بزرگترها ترجیح میدهند تقسیم یا ضربهای سختتر را روی کاغذ انجام بدهند. بدن است که کمک میکند فکر کنیم. این هم فقط یک ویژگی تصادفی از تکامل نیست، یک حقیقت بنیادی در مورد نحوه کارکرد ماست. وقتی فکرها به هم میریزد، مینویسیم، صحبت میکنیم؛ اینطوری داریم از دنیای اطراف به عنوان ابزاری برای تفکر استفاده میکنیم. شما یک متفکر جسمدار هستید. پس دکارت ممکن است آن پیام را از دست داده باشد که فکر کردن فقط توی ذهن است، ولی خب در اصل فکر کردن همهجا دارد رخ میدهد. این ایده که فکر کردن بیرون از ذهنم اتفاق میافتد ما را برمیگرداند به تکامل مغز. شما بزرگ نشدهاید که بنشینید جدول حل کنید. مغز تکامل پیدا کرد تا پیچیدگیهای زندگی اجتماعی را مدیریت کند. به این فرضیه، مغز اجتماعی میگویند. شما تکامل پیدا کردهاید تا توی گروه زندگی کنید، ارتباط برقرار کنید، همکاری کنید، به صورت گروهی شکار کنید. هر چقدر گروهها بزرگتر شدند، مغز انسان هم بزرگتر شد. یک انسانشناس آمد محاسباتی انجام داد و فهمید که پستاندارانی که مغز بزرگتری دارند معمولا توی گروههای بزرگتر هم زندگی میکنند. اینها به هم وصلند. برای آدمها هم همینطور است؛ ما قرار نبوده تنها زندگی کنیم و از پس زندگی خودمان تنهایی بر بیاییم. ویژگی انسان، تعامل است. هر چقدر جامعه بزرگتر بشود، مغز پیچیدهتر میشود تا بتواند آن محیط را درک کند و آنجا حرکت کند. انگار مغز و جامعه یک مسابقه دائمی دارند به همدیگر میدهند که هر دو را مجبور میکنند بهتر و سریعتر و باهوشتر باشند. این همان چیزی است که باعث شد انسانها دنیا را تسخیر کنند، نه از طریق نبوغ فردی، بلکه از طریق قدرت جمعی. چندین مغز بهتر از یک مغز کار میکنند.
خب حالا که صحبت از همکاری شد، باز بیایید در مورد تقسیم کار شناختی صحبت کنیم. هیچکس قرار نیست که بتواند از اول تا آخر یک چیزی را کامل انجام بدهد. خانه ساختن را تصور کنیم؛ به جای اینکه یک نفر همه کارها را بداند، ما به متخصص تکیه میکنیم: لولهکش، برقکار، معمار؛ هر کدام تمرکزشان را روی بخش خاصی از کل کار میگذارند. ولی با اینکه مهارتها متفاوت است، همه یک هدف مشترک دارند که آن هم ساخت خانه است؛ خانهای که کار کند و درست باشد. این نیت مشترک یک ویژگی بارز از توانایی شناختی انسان است. ما میتوانیم روی پروژههای بزرگ همکاری کنیم، چون تقسیم کار را بلدیم، نه فقط اینکه یک نفر میخواهد همهچیز را انجام بدهد و همهچیز را میداند. دانش مشترک، اهداف مشترک، موفقیت مشترک باعث پیشرفت انسان شده است. بدون این همکاری، هیچ جامعه مدرنی هم وجود نداشت. هر چیزی که دورتان میبینید، از آن صندلی که رویش نشستهاید تا گوشی هوشمند و برجها، همه به خاطر توانایی انسان برای همکاری بوده است. این فقط در مورد کار فیزیکی نیست، کار شناختی هم همینطور است. هر دستاورد جدیدی که به آن میرسید، نتیجه تلاش جمعی ذهنهاست که در طول زمان و مکان با هم کار کردهاند. اینجاست که موضوع البته پیچیده میشود؛ تکنولوژی هم وارد این معامله شده و با اینکه ابزارها خیلی خوبند، آدمها زیاد به آن وابسته شدهاند. یک نمونهاش GPS است که بدون شک یک شاهکار مهندسی مدرن است، ولی قطعا داستانهایی را شنیدهایم که افراد چطور به GPS اطمینان کردهاند و اصلا بدون اینکه به جاده نگاه کنند از روی GPS حرکت کردهاند و آخرش هم افتادهاند تو دریاچه و دره. چون تکنولوژی این روزها آنقدر طبیعی به نظر میرسد که فراموش میکنیم فقط یک ابزار ساده است. فکر میکنیم تکنولوژی اهداف ما را درک میکند؛ اینطور نیست. GPS مثلا اهمیت نمیدهد شما به مقصد برسید، فقط دارد کارش را میکند، دادهها را پردازش میکند و از کدهایش پیروی میکند. اما انسان مثل یک انسان بهش اعتماد کرده است. اینجاست که تفاوت بین همکاری انسانی و هوش ماشینی آشکار میشود: ماشینها اهداف ما را درک نمیکنند.
ما از لحاظ طراحی موجودات اجتماعی هستیم، چیز خوبی هم هست، اما میتواند ما را به سمت جاهای خطرناک ببرد، مثل نازیها آلمان، شوروی یا چین در زمان مائو. اینها رژیمهایی بودند که گروه فکری داشتند، اتفاقا، اما جایی بود که مخالفت سرکوب میشد. وقتی همه اطرافتان به یک چیز باور دارند، سخت است که با آنها مخالفت کنید، همینجاست که فجایع اتفاق میافتد. شما میتوانید البته در برابر گروه فکری مقاومت کنید اگر یاد بگیرید باورهای خودتان را توضیح بدهید.
وقتی مجبور میشوید چیزی را توضیح بدهید، آن وقت است که میفهمید چقدر کم در موردش میدانید، و این یک پادزهر قدرتمند برای اطمینان خطرناکی است که گروه فکری را تغذیه میکند.
حالا همه این حرفها اصلا ما را به کجا میرساند؟ به ما یاد دادهاند که به نبوغ افرادی مثل انیشتین و تسلا مثلا احترام بگذاریم و آنها را ستایش کنیم. ولی حقیقت این است، این افراد به تنهایی کار نکردند. آنها بخشی از یک شبکه بزرگ از متفکر، همکار و پیشگام بودند. وقتی یک خودکار اختراع میشود، در اصل یک نفر فقط اختراعهای قبلی را بهتر میکند. خودکار به هزاران شکل اختراع شده بود و هر کسی سعی کرده بود اختراع قبلی را تکمیل کند که به خودکار امروزی رسیدهایم. مشکل اینجاست که کتابهای تاریخی این داستانها را سادهسازی میکنند. این شبکه پیچیده همکاری را به روایتهای ساده از ذهنهای قهرمان و تنها تقلیل میدهند و آخرش ما مخترع خودکار را فقط یک نفر میشناسیم. اما نکته اصلی این است که هوش به معنی نبوغ فردی نیست، در این است که چقدر خوب میتوانیم به یک گروه کمک کنیم. بهتر است تعریف هوش را به شکلی بازنگری کنیم که شامل تواناییهای همکاری باشد. به جای اینکه فقط روی نمره IQ فردی تمرکز کنیم، باید ببینیم افراد چقدر خوب میتوانند با هم همکاری کنند، چطور میتوانند به عنوان یک تیم مشکلات را حل کنند و چقدر میتوانند ناآگاهی خودشان را بشناسند. و این همان چیزی است که آموزش باید رویش متمرکز بشود. آموزش دادن به دانشآموزان برای همکاری، تفکر انتقادی و اینکه بفهمند هیچکس به تنهایی فکر نمیکند. افسانه نبوغ فردی را باید کنار گذاشت و قدرت هوش جمعی را بپذیریم. آموزش فقط برای پر کردن مغز با حقایق نیست؛ آموزش باید به شما یاد بدهد چطور با دیگران همکاری کنید، چطور سؤال بپرسید، چطور بفهمید که چه چیزهایی را نمیدانید و چطور از دیگران کمک بخواهید. هدف نهایی آموزش این نیست که مغزهایی پر از اطلاعات بسازد، هدفش این است که متفکرهای همکاریکننده بسازد، آدمهایی که میتوانند دانششان را به اشتراک بگذارند و بزرگترین مشکلات دنیا را با هم حل کنند. و این همان دلیلی است که توهم دانش اهمیت دارد. این توهم به شما نشان میدهد که هیچوقت به تنهایی فکر نکردهاید و اگر میخواهید موفق باشید، نباید هم تنهایی فکر کنید. هوش ربطی به این ندارد که چقدر میدانید، به این مربوط است که چقدر خوب میتوانید توی این شبکه گسترده و به هم پیوسته از دانش بشری حرکت کنید. پس دفعه بعد که تو یک چیزی گیر کردید، از کمک خواستن نترسید، از اینکه اعتراف کنید چیزی را نمیدانید خجالت نکشید، چون وقتی پای هوش به میان میآید، همه ما تو این راه با همیم. اینجا در "توهم آگاهی" میفهمیم واقعیت ساخته ذهن ماست.