ترجمه ای از You Could Finally Leave School! (مدرسۀ زندگی سرپرستی الن دو بتان)
اصولاً بیشتر ما در هجده سالگی مدرسه را ترک میکنیم -اتقاقی که غالباً در حافظه مان به وضوح ثبت میشود؛ و با این حال تا حدی عجیب است که، بر خلاف ظاهر قضیه، بسیاری از ما نمیتوانیم مدرسه را در آن لحظه حقیقتاً ترک کنیم. امکان دارد در بخشی عمیق از ذهنمان هنوز آنجا باشیم؛ در میانۀ بالغ بودن، با این که دقیقا سر کلاس ننشسته ایم، اما از لحاظ چگونگی عملکرد ذهنمان آن قدر در حصار یک نگاه «مدرسه ای» به جهان هستیم که انگار که هر روز برای سر صف ایستادن در مدرسه آماده میشویم - و از این طریق مقدار بیش از حدی نارضایتی و بدحالی برای خود ایجاد میکنیم.
این ها برخی از متداول ترین روش های پایدار فکر کردن های مدرسهوار هستند:
1. اولین و مهم ترین، یک باور سفت و سخت است به این که افرادی که در قدرت هستند و تصمیم میگیرند دقیقاً میدانند چه دارند میکنند و این که وظیفه شما این است که قوانین تنظیم شده را رعایت کنید و اصطلاحاً از درون حلقه هایی که برایتان چیده شده، بپرید؛ یک میل درونی برای خشنود و راضی کردن معلم ها و تحسین شدن و بردن جایزه و کاپ.
2. این احساس که یک برنامه مشخص اما ناپیدا وجود دارد - نقشۀ راهِ چیزهایی که یک نفر نیاز دارد که انجام دهد تا "موفق" شود. و این که یک فرد "عاقل" باید با وظیفه شناسی این خواسته ها را به خوبی برآورده کند.
3. احساسی از این که کار –اگر که به راستی خوب پیش میرود- قاعدتاً باید اذیت کننده و ملالت بار باشد و یک جورهایی حتی بیهوده به نظر برسد. مدرسه ها به ما یاد می دهند که تمام نشانه های خستگی و ملالمان را از کاری که انجام میدهیم باید فراموش کنیم و نادیده بگیریم؛ آن ها اندازه خطرناکی از تحمل و طاقت آوردن را به ما یاد میدهند. خلاصه آنها به شکلی پنهان ما را در جهت خودآزاری ذهنی تربیت میکنند.
4. شما همواره کارتان را برای یک «دیگری» انجام می دهید- یک «مخاطب»، غیر از خودتان(معلم ها، والدین و بعد نقش های جایگزین آنها در بزرگسالی). " کاری کن که بهت افتخار کنیم"، "تو باید بدرخشی"، "ما خیلی چیزها برات فراهم کردیم". در هر حال چیزی که مهم است «عملکرد» شماست و نه حس رضایت درونی خود شما.
5. مسئولان خیرخواه شما هستند. آنها آن چیزی را که برای شما خوب است میخواهند و از جانب طرفداری از منافع بلندمدت شماست که حرف میزنند؛ نباید فکر کنی که بهتر از آنها میدانی و نباید به غریزه ات اطمینان کنی؛ تو قوانین را رعایت کنی نهایتاً کامیاب خواهی شد.
6. آزمون (با تمامی اخلافش) به شکل بنیادین و ذاتی، دقیق است. «آنها»، کسانی که میدانند، عالی ترین شکل یک آزمون را برای سنجش ارزش شما آماده کرده اند. خلاصه، شما همان نمره ای هستید که کسب میکنید.
7. هر مدرسه ای در واقع یک جامعه کوچک شده است- واجد حسی قوی نسبت به «ارزش» هایی که باید به آنها کاملا احترام گذاشت و قوانینی که باید از آنها تبعیت شود. و این یعنی همواره، افرادی منتظر بهانه اند تا با قلدری شروع به تمسخر کسانی بکنند که ذره ای برخلاف «معمول» رفتار کنند. شما نمیتوانید از آنها قسر در بروید؛ آنها هر روز هفته، در کلاس، کنار دست شما نشسته اند. آنها «غیر معمولی» ها را شناسایی و آنها را آزار میدهند؛ آنها میتوانند زندگی شما را نابود کنند. از این طریق، شما سرخورده شده و مجبور میشوید عقب بکشید و رفتار هایتان را با هنجار ها تنظیم کنید. "دنباله روی از جمع، از هرچیزی واجب تر است".
همه این طرز تلقی و فکر کردنها واقعاً نیازی به بودن سر کلاس جغرافی مدرسه ندارد. ما ممکن است در دفتر کارمان نشسته باشیم و این گونه فکر کنیم، ممکن است حتی بچه های خودمان را داشته باشیم و در تمام ظواهر، بالغ به نظر بیاییم اما با این حال در درون در مدرسه زندگی کنیم؛ گویی که همواره «امتحان» هایی هست که باید نمره عالی بگیریم و جام ها و افتخاراتی که باید کسب کنیم.
پایان دادن به این طرز فکر مخرب چگونه میتواند محقق شود؟ چگونه میتوان بالاخره «مدرسه» را ترک کرد؟ پاسخ، درک این چند نکته است:
با دانستن همه اینها، حالا میتوانیم دست به کاری کمی عجیب بزنیم: شجاعتی به خرج بدهیم و مدرسه درونی را، در 28، 35 یا 62 هم سالگی، بالاخره ترک کنیم- و وارد جهان وسیع و بی کرانی شویم که مدت بیش از حد طولانی ای است که از آن پرهیز کرده ایم.