آلیور برکمن (Oliver Burkeman)، روزنامهنگار انگلیسی، ستوننویس گاردین و نویسندۀ سه کتاب است که جدیدترینِ آنها، با عنوان چهار هزار هفته: مدیریت زمان برای انسان های فانی در سال 2021 منتشر شده است. تأکید او در این کتاب بر ضرورت پذیرش حقیقت فناپذیریمان است و شیوههایی که ما در رفتار و ذهنیتهایمان آن را از یاد می بریم. به باور او ما با پذیرش این حقیقت میتوانیم به گزینشهایی درست و عاقلانه دست بزنیم در حالی که عاقبتِ انکارش صرفاً اضطراب و درماندگی است. این مقاله از وبلاگ شخصی او انتخاب و ترجمه شده است.
روش صحبت دربارۀ حواسپرتی، خصوصاً از نوع دیجیتالش، در سالهای اخیر بسیار تغییر کرده است. پیش از این، اکثر مردم مقاومت در برابر حواسپرتی را موضوعی مربوط به قدرت اراده میدانستند — و مربوط به تربیت مغز برای تمرکز، یا وضع کردن مقرراتی شخصی برای زمان چک کردن گوشی یا … ، با این دلالت ضمنی که اگر موفق نمیشدی یعنی یک عاجزِ سستاراده هستی.
اما حالا که تعداد بیشتری از ما سازوکارِ اقتصاد توجه [1] را درک میکنیم، به اینها طور دیگری نگاه میکنیم. یک صنعت جهانی عظیم وجود دارد که کارش صرفاً همین ربودن حواس ماست، زیرا که توجه ما منبعی است که از آن بهرهبرداری میکنند. و این نبردی غیرمنصافه است. هر بار که روی یکی از سایتهای بزرگ یا شبکههای اجتماعی کلیک میکنید، آنطور که تریستان هریسِ منتقد فناوری دوست دارد بگوید، «هزار نفر در آن سوی نمایشگر» حضور دارند و پول میگیرند که شما را همانجا نگه دارند. بنابراین اینکه یک جو قدرت ارادۀ شما حریف آن نمیشود هیچ جای تعجب ندارد.
همۀ اینها درست؛ اما…
مشکلِ این نوع نگاه این است که حواسپرتی را نبردی بین فرد و نیروهای خارجی بدخواه جلوه میدهد: در یک سو تو قرار داری، مشتاق و مصمم برای تمرکز روی کارت یا خانوادهات، در حالی که در سوی دیگر مارک زاکربرگ ایستاده، با شبکۀ اجتماعی شیطانیاش، تا بر خلاف ارادهات تو را وسوسه کند. از نظر من، این تلقی نکتهای کلیدی دربارۀ تجربۀ حواسپرتی را نادیده میگیرد و آن این است که تو بر خلاف میلت به انحراف کشیده نمیشوی، بلکه تسلیم شدنت با اراده و میلِ قلبی است. راحت میشوی وقتی از ناخوشایندیِ یک وظیفۀ کاری دشوار، یا لحظهای ملالآور در هنگام مراقبت از بچه، روی میگردانی و با گوشیات سرگرم میشوی.
اگر چیزی به نام «جنگ برای تصاحب توجه ما» وجود دارد — آنطور که معمولاً میشنویم— انگار که نقش ما در این میان اتفاقاً همکاری با دشمنان است.
در نگاه اول واقعاً عجیب است: چرا انجام کاری که برایت عمیقاً مهم است باید آنقدر ناخوشایند باشد که در پی راهی برای حواسپرتی باشی، که طبق تعریف، دقیقاً به معنای توجه به چیزهای غیرمهم در عوض مهمهاست؟ جواب، در کلیترین سطح، این است که در این مواقع از یک تجربۀ احساسی ناخوشایند است که میگریزی —نوعی یادآور ناگوار وضعیتت به عنوان یک انسان محدود و فانی.[2]
کارهای بامعنا، با کشاندنت به آستانۀ تواناییهایت، تو را در وضعیت تقلا و کشش قرار میدهند. گفتگوهای دشوار به این خاطر دشوارند که اختیاری بر چگونگی پیش رفتن آنها نداری. ملال هنگامی است که آرزو میکنی که کاش چیزی غیر از آنچه اکنون اتفاق میافتد، اتفاق میافتاد و تو کاری در مقابلش نمیتوانی بکنی. در همۀ موارد این چنینی، آن چیزِ مرموزی که مَری آلیور «مزاحم درونی» مینامدش — آن «خودی که درون خود جای دارد و صدایت میزند و بر در میکوبد» — تو را وادار میکند که حواست را پرت کنی تا از احساسی منفی و ناگوار بگریزی. مارک زاکربرگ صرفاً حیلهای خاص و هوشمندانه یافته که وقتی دچار این وضعیت میشوی از آن بهره ببرد.
به همین خاطر است که اکثر ترفندهای ضدِ حواسپرتی —نرمافزارهای مسدود کردن اینترنت و هدفونهای عایق صدا و مقررات شخصی— انگار هیچگاه به درستی عملی نمیشوند. کاری که اینها میکنند جلوگیری از دسترسیات به جاهایی است که در گریز از حس ناخوشایندت به آنها پناه میبری. اما به خودِ این حس ناخوشایند کاری ندارند. البته که کاملاٌ بیفایده هم نیستند. اما اگر نمیتوانی این واقعیت را تحمل کنی که یک فعالیت خاص موجب تشویشت بشود، خاموش کردن توئیتر مشکل را حل نخواهد کرد. صرفاً راه دیگری خواهی یافت (زل زدن به بیرون از پنجره، رفتن برای صرف یک خوراکی) تا از آن حس ناخوشایند بگریزی.
انتظار نداشته باش که آسان باشد
و حالا، همۀ اینها ما را به سوی یک راهکار بنیادیتر برای مشکل حواسپرتی رهنمون میشوند؛ راهکاری که فوقالعاده سرراست و ساده است اما اصلاً آسان نیست: همین که انتظار نداشته باشی که کارهای دشوار، مهم و معنادار همواره راحت و دلپذیر پیش بروند. به این فکر کن که شاید این تشویشِ ملایم — بیتابی و اضطراب، حس دشواری، لحظات ملال — همان هزینهای باشد که برای انجام کاری که برایت مهم است داری میپردازی.
و «ملایم» را با منظور میگویم. اینکه این آستانه چقدر برای من کوتاه است هر بار به تعجبم میاندازد — که کوچکترین احساس دشواری یا خستگی و ملال هنگام انجام کاری که واقعاً میخواهم انجامش دهم برایم کافی است تا مشتاقانه فرار کنم تا یک ساعتی را در شبکههای اجتماعی تلف کنم. (و از سوی دیگر هم البته، تشویش «شدید» میتواند نشانهای باشد که با کاری اشتباه درگیر شدهای)
هر موقع به خاطر میآورم که این میل به پرت کردن حواسم را میتوانم نظاره کنم بی آنکه به خواستهاش تن بدهم، اثرش به جادو میماند: «بله، درست است! یادم آمد! کارهای مهم به ناچار گاهی احساس دشواری دارند.» معلوم است که همین است. واقعاً هم جای تعجب ندارد و نباید مشکلی به حساب بیاید.
[1] Attention Economy
[2] این را با جزئیات بیشتری در کتابم، 4000 هفته توضیح میدهم:
Burkeman, O. (2021). Four Thousand Weeks: Time Management for Mortals.