ویرگول
ورودثبت نام
محمد صدرا محمودی
محمد صدرا محمودی
خواندن ۱۰ دقیقه·۴ سال پیش

مدرسۀ زندگی: چه زمانی میتوانی بگویی که به بلوغ احساسی رسیده ای؟ (26 نشانه)


ترجمه ای از When Do You Know You Are Emotionally Mature? 26 Suggestions


1. متوجه می­شوی که بیشتر رفتار های ناپسند و اذیت کننده دیگران در حقیقت، از اضطراب و ترس آنهاست که نشئت می­گیرد؛ به جای آنکه بسیار آسان تر فرض کنی که از حماقت یا خباثت آنهاست. دیگر هیچگاه با اطمینان خودت را حق به جانب فرض نمی کنی و دنیا را "پر از افرادی که یا احمقند و یا هیولا"، نمی­بینی. این درک، اول باعث می­شود که چیزها را کمتر سیاه و سفید ببینی و بعد، در طول زمان، نتایجش بر نگرش تو عمیق تر خواهد شد.

2. تو به این درک میرسی که دیگران قرار نیست که آنچه در سر توست را به طور خودکار بفهمند. متوجه میشوی که، متاسفانه، مجبور خواهی شد با کمک کلمات، خواسته ها و احساساتت را به بیان روشن درآوری- و تا حدودی نمیتوانی دیگران را به خاطر درک نکردن منظور خود سرزنش کنی، تا زمانی که واضح و آرام سخن بگویی.

3. می­ آموزی که گاهی هم اشتباه های غیرقابل انکاری مرتکب می­شوی. هر چند وقت یک بار، اگرچه با قدم هایی لرزان ولی با شجاعت فراوان به سمت عذرخواهی قدم برمی­داری.

4. یاد میگیری که اعتماد به نفس داشته باشی، نه با فهمیدن این که فوق العاده هستی؛ بلکه میفهمی که همه به همان اندازۀ خودت ترسان، گیج و سردرگم هستند. به هر شکل، همگی ما با آن کنار می ­آییم و این، هیچ ایرادی ندارد.

5. دیگر در نگاه به دیگران، با بدبینی و دست کم گرفتن دستاورد هایت خود را دچار رنج و عذاب نمی کنی زیرا که متوجه ای که حقیقتِ هیچ چیزی با آنچه که می­نمایاند، یکی نیست. همۀ ما، با درجات مختلف، در واقع تلاش می­کنیم نقشی بازی کنیم؛ در عین این که هرلحظه مراقبیم که حماقت ها و کله­ شقی هایمان از دستمان در نرود و برایمان دردسر درست نکند.

6. تو پدر و مادرت را میبخشی، از این جهت که متوجه ای که آنها تو را به دنیا نیاورده اند تا به تو توهین و تو را سرزنش کنند. درک می­کنی که آنها هم فقط به نوعی درگیر با ناکامی ها و ناخوشی های درون خودشان اند و به طرز دردناکی از عهدۀ مقابله بر نمی ­آیند. گاهی خشم ها و دلخوری های ما می­توانند به همدلی و شفقت تبدیل شوند.

7. تو قدرت تاثیر زیاد چیز های اصطلاحاً "ناچیز و کم اهمیت" را بر حس و حال خود درک می­کنی: ساعت خواب، قند خون، دلشوره های بدون دلیل واضح و ... . و در نتیجه هیچوقت شروع به صحبت درباره موضوعی حساس و بحث ­برانگیز با کسی که دوستش داری نمیکنی تا زمانی که مطمئن شوی هر دو استراحت کافی داشته اید، حالتان سر جایش است و اندک غذایی خورده اید و هیچ چیز هشدار دهنده دیگری نیست و عجله ای هم برای رسیدن به قطاری نداری.

8. به خوبی درک میکنی که زمانی که نزدیکانت به تو غر میزنند و یا با تو زننده و بد برخورد می­کنند، معمولا به این خاطر نیست که آزار دادن تو قصدشان باشد بلکه شاید دارند تلاش می­کنند که توجه تو را، به تنها شیوه ای که بلدند، به خود جلب کنند. یاد میگیری که اندوه پنهان در پشت لحظات نه چندان جالبِ آنکه عاشقش هستی را شناسایی کنی -و، اگر شرایط خوب بود، آن لحظات را با مهر تفسیر کنی به جای آنکه برایشان حکم صادر کنی.

9. قهر کردن را کنار می­گذاری. اگر کسی به تو آسیب زد، آن نفرت را برای روز های دیگر ذخیره نمی­کنی؛ زیرا که به یاد داری در هرحال به زودی از دنیا خواهی رفت. توقعی از دیگران نداری که دقیقا بدانند چه چیزی نادرست است. رک و سرراست دلخوری ات را به آنها می­گویی و اگر درک کردند و پذیرفتند، که آنها را می­بخشی؛ و اگر نکردند نیز البته، آنها را میبخشی اما به شیوه ای متفاوت.

10. تو متوجه این هستی که از آنجا که زندگی بسیار بسیار کوتاه است، خیلی مهم است که تلاش کنی تا آنچه که واقعاً منظورت است را بگویی، برآن چیزی که واقعا می­خواهی، تمرکز کنی و به آنهایی که برایت واقعاً مهم هستند بگویی که چقدر زیاد بهشان اهمیت می­دهی.

11. دیگر به دنبال «کامل و بی نقص» تقریباً در هیچ حیطه ای، نیستی. هیچ انسان بی نقصی وجود ندارد و هیچ شغل بی نقصی و هیچ زندگی بی نقصی. به جای آن، روی می ­آوری به قدر دانستن ارزش چیزهایی که "به اندازه کافی خوب" (عبارت برجسته ی وینیکات، روانکاو انگلیسی) هستند. تو متوجه ای که خیلی چیزها در زندگی ات، در ابتدا تا حدود زیادی ناخوشایند و ناراحت کننده هستند؛ با این حال، از جنبه های بسیاری، بدون شک، به اندازه کافی خوب هستند.

12. با خوبی های اندکی بدگمان تر بودن به عاقبت چیزها، آشنا می­شوی – و در نتیجه آرامش، صبر و گذشت بیشتری در تو آشکار می­شود. کمی از کمال طلبی خود را کنار می­گذاری و نتیجتاً به شخصی بسیار کمتر اعصاب خردکن، بدل می­شوی (کمتر بی تاب ، سفت­ و­سخت و عصبی)

13. می ­آموزی که در تعادل با همه ضعف های شخصیتی هرکسی، دقیقاً در سوی دیگر، قطعاً توانایی ها و قوت هایی وجود دارند؛ حال به جای محدود و بسته دیدن ضعف های آنها، به تصویر کلی و کامل نگاه می­کنی. بله، یک نفر ممکن است تا حد زیادی به جزئیات بی اهمیت توجه نشان دهد اما دقیقاً در مقابل آن، او به طرز زیبایی دقیق و در زمان های پریشانی و مصیبت به سختیِ سنگ است. بله، ممکن است یک نفر کمی شلخته باشد، در عین حال اما، به شکل درخشانی خلاق و خوش فکر است. تو به خوبی متوجه ای که افراد بی نقص ابداً وجود ندارند- و این که هر قدرت و توانایی ای، در سوی دیگر نقطه ضعفی را متصل به خود دارد.

14. محاسن کمی کوتاه آمدن را می آموزی. یاد می­گیری که بعضی وقت ها باید در یک جا بایستی و به بحث و مجادله بیشتر ادامه ندهی- و این را درک می­کنی این کار از بالغ بودن توست و نه ضعف تو. مثلا شاید اساساً به خاطر بچه هایتان و یا حتی ترس از تنها ماندن تصمیم بگیری به زندگی مشترک با یک نفر ادامه دهی. گاهی برخی ناراحتی ها و آزردگی ها را تحمل می­کنی زیرا که می­دانی که یک زندگی بدون تنش و اصطکاک، خیالی بیشتر نیست.

15. دیگر کمتر به آسانی عاشق می­شوی. البته این از جهتی، سخت است. وقتی کم تر بالغ بودی، به سرعت میتوانستی عاشق و دلبسته یک نفر بشوی. اما حالا، با تأسف آگاه هستی که هر کسی، هرچقدر هم که از بیرون دلربا و جذاب به نظر برسد، از نزدیک، قطعا قدری مایه درد و رنج خواهد بود. در عوضِ این، پایبندی و وفاداری ات را با کسانی که از پیش داری، گسترش می­دهی.

16. تو متوجه هستی– و در ابتدا شاید پذیرشش برایت راحت نباشد که- زندگی کردن با تو تا حد زیادی سخت و دشوار است. کمی از آن احساسی و غیرواقعی فکر کردنِ قدیم درباره خودت را کنار می­گذاری. نتیجتاً، پا به دوستی ها و رابطه ها نمی­گذاری، مگر با هشدار هایی از سرمهر درباره این که چگونه و چه مواقعی میتوانی واقعاً مایه زحمت و دردسر باشی.

17. می آموزی که خودت را برای خطا ها و حماقت هایت، ببخشی. میفهمی که غرق شدن در سرزنش خود برای اشتباهات گذشته –که اصلا هم کار دشواری نیست- تا چه اندازه­ای بی فایده است. خلاصه، بیشتر برای خودت به یک دوست تبدیل می­شوی. البته که تو خنگ هستی، ولی یک خنگ قابل دوست داشتن؛ همانطور که هر کدام از ما هستیم.

18. می­ آموزی که بخشی از بلوغ، صلحی است که با بخش های کودکانه و لجوج وجودت - که مطمئناً همواره در تو باقی خواهند ماند- برقرار می­کنی. دیگر برای بزرگانه رفتار کردن در تک تک مواقع و موارد تکاپو نمی­کنی. می­پذیری که همه ما لحظاتی داریم که دوباره به عقب ها بازمیگردیم –ونتیجتاً زمانی که کودک دوسالۀ درونت شروع به پا به زمین کوبیدن می­کند، با بخشندگی به سراغش می­روی و توجهی را که نیاز دارد به او می­دهی.

19. تو امید و آرزو های فراوان در برنامه های بزرگ برای شادکامی هایی که به نظرت می­ آید که می­توانند برایت بادوام باشند، پرورش نمی­دهی. در مقابل، از خوب پیش رفتن چیزهایی کوچک سرخوش می­شوی و متوجه این می­شوی که رضایت و شادکامی در همین لحظه ها و دقایق است که رخ می­دهد. از این که روزی، بدون دردسر و زحمت زیاد، می­گذرد، شادمان هستی. نسبت به گل ها و یا آسمان عصرگاهی حس علاقه و اشتیاق بیشتری پیدا می­کنی و خلاصه، ذوقت را برای لذت بردن از چیز های کوچک، وسعت میبخشی.

20. آنچه که مردم، به طور عام، درباره تو فکر می­کنند دیگر آنچنان مسئله و مایۀ نگرانی ­ای برایت نیست. تو متوجه این می­ شوی که ذهن های دیگران، مکان هایی بسیار آشفته اند و برای درست و آراسته کردن تصویرت در چشم همه کس، تقلا نمی­کنی. آنچه که واقعاً حساب است، این است که تو و یکی دو نفر دیگر، با تو، همان طوری که هستی، راحت و خوب باشند. نتیجتاً بی خیال «محبوبیت» می­شوی و در عوض به «محبت و عشق» تکیه میکنی.

21. در شنیدن بازخورد ها بهتر می­شوی. به جای آنکه از پیش فرض کنی که هر کس از تو انتقاد می­کند یا دارد تلاش میکند تحقیرت کند و یا اصلاً اشتباه می­کند، می­پذیری که آن، می­تواند حرف و نکته ای باشد که بعد از آن که توانستی آن را درست بشنوی، آن را در نظر و به حساب بیاوری. میدانی که میتوانی به یک انتقاد گوش دهی و از آن جان سالم به در ببری- به جای آنکه مجبور باشی به هر شکل، تلاش کنی خودت را مصون بداری و انکار کنی که اصلا مشکلی وجود داشته است.

22. متوجه می­شوی که، روز به روز، به چه میزان زیادی دور از برخی مشکلات و مسائلت قرار می­گیری. مواقع بیشتر و بیشتری به یاد خود می ­آوری که واقعاً نیاز داری که دید و چشم اندازی از چیزهایی که رنجت می­دهند به دست آوری. شاید شروع به کمی قدم زدن بیشتر در طبیعت بکنی؛ شاید برای خودت یک حیوان خانگی بگیری (زیرا که آنها مانند ما دلشان بیخودی شور نمی­زند)؛ و تماشای کهکشان های بالای سرمان، در دورادور آسمان شب را قدر بدانی.

23. این که به راحتی با رفتار های ناپسند دیگران برانگیخته شوی را کنار می­گذاری. قبل از این که عصبانی، برآشفته و غمگین بشوی، لحظه ای ایستاده و از خود میپرسی که واقعاً چه منظوری می­توانستند داشته باشند. آگاه هستی از این که بین آنچه یک نفر می­گوید و آنچه که در لحظه می­پنداری منظورشان بوده، امکان دارد واقعا تفاوت هایی باشد.

24. تو به خوبی تشخیص می­دهی گذشتۀ معین و خاص تو چگونه در واکنش هایت به اتفاقات امروز تاثیر می­گذارد و به آنها رنگ می­دهد- و یاد می­گیری که کژی های حاصل از آن را به نوعی جبران و ترمیم کنی. میپذیری که به خاطر وضعیت و نوع کودکی ات، این زمینه را داری که گاهی برخی مسائل و موارد خاص، احساسات و واکنش های شدید تر از حد انتظاری در تو ایجاد کند (یعنی برایت معنایی کمی فراتر داشته باشد). به اولین احساسات در لحظه ات درباره برخی موضوعات خاص، حساس و بدگمان می­شوی و آگاه از این که بعضی وقت ها نباید احساس لحظه ات را اساس قرار دهی.

25. زمانی که دوستی ای را آغاز می­کنی، به زودی متوجه این می­شوی که مردم اصولا به دنبال شنیدن خوبی ها و کلاً خبرهای خوب تو نیستند؛ در سوی دیگر اما، به اندازه زیادی خواهان فهم این هستند که واقعا در درون تو، چه چیزی موجب آزار و تشویشت می­شود؛ تا از این طریق آنها هم رنج کم تری از احساس ناگوار تنهایی، داشته باشند، و از رنج هایی که قلب­شان را می ­آزارد.

26. می ­آموزی که اضطراب هایت را فروبنشانی، البته نه با گفتن این که "همه چیز درست خواهد شد"( زیرا که در بسیاری مواقع، نخواهد شد). در مقابل، ظرفیتی را در خود پرورش می­دهی که در نظر داشته باشی که حتی زمان هایی که اوضاع بد پیش می­رود، آنها به طور کلی به سلامت قابل از سرگذارندن هستند. آگاه هستی به این که همواره نقشه شماره دو ای وجود دارد، و به این که جهان وسیع است و همیشه انسان های دلسوز و مهربانی یافت می­شوند، و به این که بدترین و وحشتناک ترینِ چیزها، همگی در نهایت، قابل تحمل هستند.

مدرسه زندگی
مدرسه زندگی


مدرسه زندگیخودشناسیروانشناسیآلن دو باتنخودیاری
"The Only Journey Is the One Within"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید