راستش امروز رو میخوام اختصاص بدم به حال خودم. اینکه توی ذهنم چیا میگذره. یه ویژگی خیلی مهم که من دارم بحث کمالگراییه. گرچه بالذات چیز خوبیه اما خیلی جاها جلوی خیلی از کارهای کوچیک منو گرفته.( چنان افسار بر گردنم افکنده دوست، میکشد هرجا که خاطرخواه اوست) یجورایی میشه گفت به کم قانع نیستم، به قدمهای کوچیک قانع نیستم و اونا رو بی ارزش میدونم، به این صورته که خیلی وقتا شاید نتونم اون پیک سختی یک کار رو تحمل کنم. از بچگی خیلی فعالیت ها رو نصفه و نیمه رها کردم. مثل ژیمناستیک، خطاطی، شنا، والیبال، بسکتبال(البته نگاه به قدم نکنید:)) که 169 سانت هستش، هوش بالایی داشتم توی جایگیری و پاس دادن) و... تقریبا اینا رو ول کردم به یک دلیل واحد، "عدم تحمل سختی ها برای رسیدن به کمال( یا حالا همون موفقیت)" البته اینجا باید نکته ای رو ذکر کنم و اونم تفاوت بین کمال و موفقیته، بنظرم کمال همون غایت دست نیافتنی موفقیت های پیاپی هستش. ما هیچ وقت به کمال نمیرسیم اما به سمتش در حال حرکتیم. من همیشه اکثر رفیقام از خودم بزرگتر بودن، یا نهایتا دیگه هم سن بودیم. تا چند ماه پیش من تقریبا میشه گفت هیچ دوست کوچیکتر از خودم نداشتم، که حالا اینو برا خودم اینطور تعبیر میکردم که من بیشتر از سن خودم میفهمم و راحتتر میتونم با بزرگتر از خودم ارتباط بگیرم :)) یادمه من اول راهنمایی که بودم یه رفیق داشتم که سنش دو برابر من بود:))
این مساله خب از یه جنبه دیگه هم قابل بررسیه، همیشه دستاوردهایی که شاید بعد از سختی کشیدن و تداوم برام قابل دسترس بود رو میدیدم که بقیه بدستش آوردن و خب منم دلم میخواست دیگه. به طور مثال کلاس خطاطی میرفتم، یادمه تازه قلم نی رو شروع کرده بودم، یه همکلاسی داشتم که به جرات میتونم بگم سنش حداقل سه برابر من بود، وقتی میدیدم که چقدر قشنگ مینویسه طوری که خطش با چشم آدم تانگو میرقصید در حالیکه خط من مثل مریض در حال موت بود و داشت رعشه های آخر عمرش رو میزد. من از این منفی میخوردم که چرا نمیتونم مثل اون بنویسم. جوابش به شدت ساده است، نه؟ اما من همین فکت حقیقی و ساده رو نمیخواستم بپذیرم و این شد که خطاطی رو رها کردم.
دغدغه اصلی این روزای من دقیقا همینه، اینکه بتونم افسار این کمالگرایی رو دستم بگیرم و نگذارم دوباره باعث بشه من کاری رو رها کنم یا اینکه اصلا شروع نکنم. بنظرم یک فرد کمالگرا میتونه از این ویژگیش در جهت ایده پردازی و خلاقیت استفاده کنه. و اصلا برا همینه که دوباره نیت کردم که شروع کنم به نوشتن، چون حس میکنم زمانی که دارم فکر میکنم چی بنویسم، مغزم به مقدار مطلوبی در جهت درستی فعال میشه. و اینکه خیلی وقته ننوشتم دوباره برمیگرده به همون افساری که کمالگرایی به گردن من انداخته بود. یک متنی رو که مینوشتم باید از لحاظ غنای ادبی به حدی میبود که برام راضی کننده باشه( هیچ وقت هم اون حد غنای ادبی رو نفهمیدما، یه جاهایی حس میکردم باید نوشته هام در سطح افراد مورد ععلاقم باشه و وقتی میدیدم به اون حد نمیرسه کلا بیخیال میشدم). تصمیم گرفتم که این مبارزه درونی رو شروع کنم، گرچه دیگه قرار نیست رجزخونی کنم و با یه شبیخون دشمن فرضی رو شکست بدم، اتفاقا قراره این دفعه خیلی ریز و همچین آروم به جنگ با این یار چموش برم. و خب چون یه جنگ فرسایشی داریم لازمه که در کنار استراتژی و برنامه منظم برای حمله های دارکوبی، انگیزه هم میخواد. حالا اینکه منبع انگیزه چه سهت و کارکردش به چه شکله انشاالله در یک بحث مفصل بدان خواهیم پرداخت.
در همین زمینه یه کتابی شروع کردیم با یکی از رفیقا به نام "قدرت عادت" از چارلز داهیگ که قراره در این مسیر بهمون کمک کنه و باب بگشای این مسیر باشه. (آقا داستان این کتاب هم جالبه من نزدیک به 6 ماهه میخوام این کتاب رو شروع کنم ولی بخاطر اینکه ترجمش ناقص بود شروع نمیکردم و به خودم میگفتم بذار اون قسمت دیگه ش رو هم پیدا کنی بعد، کلا زندگی ما احاطه شده با این طرز تفکر)
در ادامه بحث انشالله دقیقتر و تخصصی تر (در حد توان) به موضوع کمالگرایی و عادات نشات گرفته از این ویژگی شخصیتی و همچنین راههای مقابله با اون، در قالب تجربه شخصی و مطالعات انجام گرفته توسط بنده و رفقا (به جز مصطفامون) میپردازیم.
شاید تا مدتی متنهام رو جایی منتشر نکنم:) (حس میکنم دوباره داره افسارم رو میکشه:) ) اسیر شدیم بخدا :)
حس میکنم خیلی از لفظ افسار استفاده کردم، نه؟ حالا عیب نداره به حول و قوه الهی در طی حرکتی تختی وار زیر یک خمش رو میگیرم و به خاکش میزنم و افسار رو میندازم گردنش:) (انشا الله)
پی نوشت: بعد از مقداری کلنجار و البته بررسی های میدانی تصمیم گرفتم تا مدتی متنهام رو همینجا و بعد از اون هم انشالله اگر ادامه پیدا کرد بریم وبلاگ شخصی خود بنده.
پی نوشت دوم: حتا هنوز هم یه چیزی از درونم داره میگه حالا اینو نذار و واقعا نمیدونم باید بذارم یا نه :))) و خب الان که دارید این پی نوشت رو میخونید قاعدتا پست کردم و بر اون وسوسه های نفس اماره فائق اومدم دیگه.