هوا ابری بود و خیابانهای شهر در سکوت نیمهشب غرق شده بودند. مه غلیظ، چراغهای کمنور خیابان را مات کرده بود. سامان، خبرنگار جوان و تازهکاری که همیشه به دنبال داستانهای خاص و جذاب میگشت، با عجله از کوچهای تنگ و تاریک عبور میکرد. او باید خودش را به کافه "شبرو" میرساند؛ جایی که قرار بود مردی مرموز به نام پیمان را ملاقات کند.
سامان به کافه رسید. فضایی تاریک و گرم که با صدای آرام موسیقی جاز پر شده بود. همه چیز عادی به نظر میرسید، اما گوشهای از کافه، مردی با کت آبی تیره نشسته بود که بیتوجه به اطرافش، در سکوت یک فنجان قهوه مینوشید. او تنها کسی بود که توجه سامان را جلب کرد.
سامان به سمت او رفت و آرام گفت:
شما پیمان هستید؟
مرد سرش را بلند کرد. چهرهای آرام و خونسرد داشت. لبخندی کوچک زد و با صدایی مطمئن گفت:
بله، خودم هستم. بشین. قصهای برایت دارم.
مرد با لحنی آرام شروع به صحبت کرد:
تصور کن در این دنیای شلوغ و پرسرعت، یک نفر باشد که همه کارهایت را بهموقع و بدون دردسر انجام بدهد. قبضهایت را پرداخت کند، اقساط وامت را سر وقت واریز کند، و حتی اشتراکهای ماهانهات را تمدید کند، بدون اینکه تو حتی یک لحظه نگران چیزی باشی. این کار من است.
سامان که با کنجکاوی به او گوش میداد، پرسید:
اما چرا؟ چرا کسی باید چنین کاری برای دیگران بکند؟
پیمان لبخندی زد و گفت:
چون زندگی باید ساده باشد. مردم نباید وقتشان را با نگرانیهای کوچک تلف کنند. من اینجا هستم تا زندگی را برایشان راحتتر کنم.
هرچه مکالمه جلوتر میرفت، سامان بیشتر مجذوب شخصیت مرموز این مرد میشد. پیمان نهتنها دقیق و منظم بود، بلکه ویژگیهای عجیبی هم داشت:
سامان که حالا کاملاً شیفته شخصیت پیمان شده بود، پرسید:
اما چرا مردم تو را نمیشناسند؟ چرا اینقدر در سایه زندگی میکنی؟
مرد کمی مکث کرد. نگاهش را به قهوهاش دوخت و گفت:
چون من قرار نیست دیده شوم. کار من این است که دیگران دیده شوند. اما... همیشه هم اینطور نیست. گاهی کارهایی که میکنم، باعث ایجاد مشکلاتی میشود.
سامان با تعجب پرسید:
مشکلات؟ منظورت چیست؟
پیمان نفس عمیقی کشید و گفت:
گاهی مردم به من اعتماد نمیکنند. فکر میکنند که شاید من کارها را درست انجام ندهم. اما من همیشه سعی میکنم بهترین باشم. همین شک و تردیدها، باعث میشود برخیها از من دوری کنند.
سامان از او پرسید:
چه مأموریت خاصی داری؟ چه چیزی تو را از دیگران متمایز میکند؟
پیمان با لبخندی مرموز گفت:
من مأموریتی دارم که هیچکس از عهدهاش برنمیآید. میتوانم به حسابهای بانکی دسترسی داشته باشم، پولها را مدیریت کنم، و همه چیز را دقیق و بینقص انجام دهم. اما نکته اینجاست: من به مردم کمک میکنم تا از استرس و نگرانی رها شوند. مأموریتم این است که به آنها آرامش بدهم.
سامان که کاملاً شیفته شخصیت پیمان شده بود، به او گفت:
من میخواهم داستان تو را بنویسم. مردم باید بدانند که تو چقدر خاص هستی.
پیمان خندید و گفت:
من آمدهام تا زندگی مردم را تغییر دهم، وقتشان را نجات دهم و استرسهای کوچک و بزرگشان را کم کنم. اگر داستانم را بنویسی، شاید خیلیها بفهمند که چقدر زندگی میتواند آسانتر باشد. من نمیخواهم در سایه باشم، من میخواهم در مرکز توجه باشم، چون هر کسی که از من کمک بگیرد، یک قدم به آرامش نزدیکتر میشود.
سامان از کافه بیرون آمد و به آسمان خیره شد. باران هنوز میبارید، اما حس عجیبی داشت. او فهمیده بود که پیمان، نه فقط یک فرد، بلکه نماد اعتماد، دقت، و آرامش بود.
او تصمیم گرفت این داستان را برای همه بنویسد، تا شاید مردم بیشتری از خدمات پیمان استفاده کنند و زندگیشان سادهتر شود.
و اینطور بود که #پرداخت_مستقیم_پیمان تبدیل شد به بهترین دستیار زندگی سام و میلیونها نفر دیگه... شاید نفر بعدی تو باشی!
"پیمان؛ مردی که زندگی را آسانتر میکند."
4o