متین گرگانی
متین گرگانی
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

شوری

شیما هیچ لذتی را بالاتر از مطالعه همراه با یک فنجان قهوه داغ در این کافه‌ی دنج و خوشگل سراغ ندارد.
شیما هیچ لذتی را بالاتر از مطالعه همراه با یک فنجان قهوه داغ در این کافه‌ی دنج و خوشگل سراغ ندارد.


مسعود دیگر طاقت دوری و دلتنگی شیما را ندارد. اما توان روبرو شدن با او را هم ندارد. به چشم مسعود شیما دختر شاه پریان است و او یک گدای مسکین. اما مسعود خبر ندارد که دختر شاه پریان نیز به او دل بسته است و مثل مسعود جرات دیدار ندارد. مسعود که صبرش به شدت لبریز شده تصمیمش را می‌گیرد. یک مشت قرص رنگارنگ را در یک لیوان حل می‌کند و رویش چند دود می‌گیرد تا مستقیم جذب کبدش شود، شاید فرجی کند و اعتماد به نفسش به سقفش برسد. شیما ولی مثل همیشه آرام و پاک در کافه‌ی همیشگی قهوه می‌نوشد و مجموعه داستانی که تازه خریده را می‌خواند. شیما هیچ لذتی را بالاتر از مطالعه همراه با یک فنجان قهوه داغ در این کافه‌ی دنج و خوشگل سراغ ندارد. شیما از پشت شیشه مسعود را می‌بیند. مثل همیشه شلخته، ولی برای او جذاب. چشم در چشم هم می‌شوند. هر دو مردد هستند. مسعود دل را به دریا می‌زند و وارد کافه ‌می‌شود.

کافه زیادی شوره ولی دوسش دارم. چون شیما توش نشسته. تاحالا صدبار باهاش صحبت کردم، چرا اینقدر دلشوره دارم؟ لعنتی حتی از لباس خلبانیش هم جذاب‌تره. کاش بتونم طاقت بیارم.

مسعود در میز و صندلی روبرویی شیما می‌نشیند و تمام تلاش خود را می‌کند که بی‌تفاوت به نظر برسد. شیما زیرچشمی نگاهی به مسعود می‌اندازد و به خواندن کتابش ادامه می‌دهد.

- سلام، خیلی خوش اومدین. چی میل دارین براتون بیارم؟

- یه چیز شور لطفا.

پیش‌خدمت متعجب می‌پرسد: "یه چیز شور؟ "

شیما خنده‌اش می‌گیرد ولی جلوی خودش را می‌گیرد.

- اگه ندارین فرقی نمی‌کنه. نمی‌دونم. هر چی شد. اصلا هر چی این خانوم سفارش دادن. ببخشین خانوم می‌تونم بپرسم شما چی سفارش دادین؟

شیما که اصلا انتظارش را ندارد با دستپاچگی ولی در عین حال هیجان‌زده جواب می‌دهد: " با من هستین؟ من قهوه ترک. " و دوباره سرش را پایین می‌اندازد.

- پس واسه من هم قهوه ترک لطفا.

چشمم به حلقه اش میفتد. تا حالا یادم نمیاد با کسی دیده باشمش. هیچوقت، هیچ جا. یعنی اینهمه مدت شوهر هم داشته؟ لعنتی چرا هر دفعه جذابتر میشه.

شیما هم همزمان متوجه حلقه‌ی مسعود می‌شود ولی برعکس مسعود، حلقه‌ی او هیچ جذابیتی برایش ندارد. شیما که توی ذوقش خورده "به طرز حرص درآری" (البته که برای خودش) به خواندن ادامه می‌دهد و قهوه‌ی دیگری سفارش می‌دهد. در عین حال انگار که کبد مسعود ناگهان فعال شده باشند تمامی محتویات درون لیوان و تمامی ذرات دودی که بعد از ریه‌های مسعود وارد کبدش شده‌اند را تبدیل به انرژی خالصی می‌کند که ناگهان کبد از حالت کبد به "جیگر" تغییر حالت می‌دهد. اینجاست که مسعود مثل همیشه در زندگی نه چندان متوازنش تصمیمات شاید خارق‌العاده یا شاید نابخردانه ( از قول بعضی دیگرها) می‌گیرد. کاش که این تصمیمش مثل دفعه‌ی قبلی "جیگرش" را کباب نکند.

شیما فرنچ پرسش را پرس می‌کند و قهوه‌اش را درون فنجان می‌ریزد. رویش کمی شیر می‌ریزد و البته کمی شکر. قهوه‌اش را تست می‌کند. "بد نیست" ناگهان مسعود را می‌بیند که روبرویش نشسته. یعنی صندلی روبرویی‌اش. انگار که کار بسیار مهم و ضروری داشته باشد. شیما از حضور ناگهانی مسعود جا میخورد؟ شاید!

مسعود منتظر نمی‌ماند. " برای من خیلی سخت بود تا تونستم خودم را قانع کنم بیام پیش شما. من شما رو..."

شیما همچنان از حضور ناگهانی مسعود نه که شاکی باشد بلکه شوکه است. بله همچنان شوکه است. " من نمی‌دونم شما دارین در چه موردی...."

- " من فقط ازتون یه خواهش دارم. اگر هم جوابتون منفی هست کاملا درکتون می‌کنم. فقط کاش کمی قبلش فکر کنین"

- " جان؟! من نمی‌دونم. راستش..."

- " من فقط می‌خوام باهاتون بیشتر آشنا بشم. فقط همین"

- " بیشتر؟ مگه ما قبلا؟! نمی‌دونم. "

- " کاش بهش فکر کنین. این شماره‌ام هست. قصد مزاحمت ندارم."

کبد مسعود درحال ریکاوری بود، ظاهراً. آدرنالین کار خودش را کرده بود و روی جیگرش اثر منفی گذاشته بود. مسعود از ترس اینکه باتریش خالی شود خیلی سریع کافه را ترک کرد. شیما همچنان شوکه از اتفاقات پنجاه ثانیه‌ی قبل نگاهی به شماره و بعد نگاهی به اطراف انداخت. قهوه اش را که سرد شده بود نوشید. سیگاری روشن کرد. دود سیگارش را مستقیما به مقصد ریه وارد سینه می‌کرد. تپش قلب داشت. سیگارش را نصفه در زیرسیگاری خاموش کرد در حالیکه همچنان دود سفیدی از سیگار صورتی مچاله شده به هوا می‌رفت. به این فکر کرد که سوژه‌ی جالبی برای عکس‌های هنری اینستاگرامیش شده. ولی کتاب و بسته سیگار و فندک و بقیه وسایلش را جمع کرد. شماره مسعود را بعد از سیو کردن در جیب چپ پالتویش گذاشت. علاقه‌ی خاصی به این پالتو داشت. موسیقی پیانو به پایان رسید. شیما منتظر ترک بعدی نشد و از کافه بیرون رفت.

مسعود تک و تنها در خانه، از پنجره به باران شدید بیرون نگاه می‌کند.

حس خطرناکترین جمله‌ی دنیا "حوصلم سر رفته! " رو دارم.

لباسش را می‌پوشد و خانه را ترک می‌کند. تنها یک چیز است که او بخاطرش در این هوا یا در هر آب و هوای دیگری از خانه بیرون می‌زند. بعد از دو ساعت با دست پر برمی‌گردد . به خودش می‌بالد. شاید این دو ساعت جزو معدود دو ساعت‌هایی بوده باشد که شیما ذره‌ای جزو دغدغیات ذهنی‌اش نبود.

باز وقتشه.

گوشی مسعود ویبره می‌خورد. "شما یک پیام نخوانده جدید دارید"


متین گرگانی ( بیگانه )

دی ماه 1398


داستانداستان کوتاهکافهقهوه
( بیگانه )
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید