از کودکیام شروع شد. مثل سایهای همیشه با من بود...
پیش از آن که با حرفها و کلمات روی کاغذ آشنا شوم، ذهن خیالبافم سر از هر جایی درمیآورد.
ذهن خیالبافی که در سر یک دخترک مویْآشفته ی پنج ساله، بیشتر مادربزرگی را میمانست که شالی به قوارهی دورتادور خانهاش میبافت.
بچهها تب و تاب را نمیفهمند؛ بچهها تب و تاب را زندگی میکنند؛
و آدمها چیزهایی را که زندگی میکنند، کمتر به زبان میآورند.
شاید همین تب و تاب بود که خیلی زود مرا به میدان حرفهای روی کاغذ کشاند و خواندن و نوشتن را پیش از موعد یادم داد. (به حقیقت، خواندن پیش از موعد بود، چون دست به خواندن چیزهایی می زدم که نمی فهمیدم و یا فهمیدنش به صلاح من نبود و دردسرهای پیش از موعدی هم برای بزرگترها داشت!)
اما آن که مثل سایه همراهم شد، خواندن نبود؛ نوشتن بود.
سال ها یک دوستِ همیشه در حاشیه بود؛ یک همراهِ -از فرط قرابت- نادیده گرفته شده.
بعدها خواسته یا ناخواسته آن را چون عتیقهای کهنه، که نه می دانی چه کارش کنی و نه دلت می آید دورش بیندازی، کنجِ تاریکْخانهی وجودم نگه داشتم؛ میان هزارتویی که صدایی از آن برنمی خاست...
در فراموشی سلسله واری افتادم؛ بی خبر از آن که گاهی آنچه در هزارتوی خاموشی میرود، نه عتیقه ای بی جان، که بذری است، در دلش حیات.
من خاموش ماندم و او خاموشیها را با من زیست.
من خیال کردم و او همهی خیالها را در آغوش کشید.
اصلا یک آغوشِ باز شد. دردهایم، خندههایم، ناامیدیهایم، آرزوهایم... همه را تنگ در آغوش گرفت؛ چنان تنگ که خودش همه چیز شد؛ همهی زندگی شد.
یک زندگی در تاریکخانهی دل من؛ یک زندگی که معشوقم شد!
همیشه با معشوق روبروشدن دشوار بوده است. حرف زدن از او، با آن که دلْخواسته است، آسان نیست.
عشق، همیشه با ترسهای شناخته و ناشناخته همراه است؛ و من که سالهای سال همهی شکست های زندگی را به امید و هوای داشتن این معشوقِ نهان هضم کردهام، از بیرون کشیدنش از تاریکْخانهی وجودم هراس دارم.
گاه و بیگاه چیزکی نوشتهام که برایم مثل یک رویارویی از دور، یا لمس تصویر و نشانی بوده است.
هراس دارم از این که گامی برای وصالش بردارم.
مثل همه ی عاشقها، من هم از شکست عشقی میترسم!
می دانم که شکست در نوشتن برای من پایان همه چیز خواهد بود، بی آن که دیگر در جایی آغوشی پنهان داشته باشم.
اما با همه ی این هراسها،
میخواهم که نوشتن را زندگی کنم
و شاید بمیرم!