این موهبتی است که تو سالیان سال است دست نخورده و بکر چون مرواریدی در سینه ات نگاه داشته ای و چه خیال انگیز است غروب های روئیایی ات و جشن ستارگان در شامگاهانت. آری تو سبز نیستی ، شلوغ نیستی ، پر هیاهو نیستی ، برایت سر و دست نمی شکنند ، تو هنوز بکرِ بکری ، دور از تمام بریز و بپاشهای بشر . تو پر از صدای کر کنندۀ سکوتی ...
و چه آرام می شود انسان در خلوتی و ساده بودنت ، باید با تو بود تا معنای آرامش را دریافت . آری تو گنج گمشده ای ...
زمختی و خشکی و سادگیت به آدمی درس استقامت و چشیدن طعم شیرین پیروزی می دهد آن هنگام که زیر تابش بی رحمانۀ خورشید تفت داده می شوی و شب هنگام سرمای آغوشت یک تناقض آشکار است . آری تو بهشتِ گمشده ای... و من فرزند کویرم