آخرین روز از چله ای بود که میگرفتم، چله برای حال خوبم، برایِ نجات از شرایطی که راهی براش پیدا نمیکردم! شاکی بودم از خدا، زمین و زمان! از خودم ، از سادگی و بی تجربگیم و باورم! من آدمی رو دوست داشتم که شده بود همه دین و ایمانم، کلمه به کلمه حرفاش و شمارش نفسهاش زمزمه ی روز و شبم بود! یروز کاملا بیخبر تنهام گذاشت و رفت! رفت با یکی دیگه!
دو ماه بعد:
انگار خدا مسئول اشتباهاتم بود تا هر وقت افتادم تو چاه خدا معجزه وار بیاد و همه جارو برام روشن کنه و همونی باشه که دست نجاتم میشه! به قول مدیرم عادت کرده بودم که همش ناجی داشته باشم! ناجی بیرونی!
اونشب مثل روتین دو ماهی که کار و زندگیم خلاصه میشد به اشک و آه و ناله با گریه و درد شدید معده خوابیدم! فقط میخواستم یکاری کنم ، یکاری برای خودم، برای روزایی که هی تاریک و تاریکتر میشد! دوره ای بود که علاوه بر این خلاء عاطفی بیکار هم بودم! گشتم دنبال کار، انکار شرایطی که داشتم! فرار! سر کار رفتن و مشغول شدن به موضوعی دیگه تنها کاری بود که فک میکردم حتما خوبه و جواب میده! چون استقلال مالی نداشتم کمک گرفتن از تراپیست برام سخت بود هرچند یک جلسه ای رو امتحانی رفته بودم اما من میخواستم برگرده ( تو اون بازه زمانی هنوز نمیخواستم قبول کنم اونی که رفتنو انتخاب میکنه باید به انتخابش احترام گذاشت ! ) . آگهی های مختلفو زیر و رو میکردم ! زنگ میزدم و شرایطو میپرسیدم و میسنجیدم!
میان توضیح : من فقط یک دوست صمیمی دارم، برای حفظ حریم شخصیش اسمی ازش نمیبرم، برای گذروندن این دوره و تنها نبودن من، مدتی رو پیشش میگذروندم.
با دوستم راجع به شرایط آگهی های کار حرف میزدم. رو میز آشپزخونه نشسته بودیمو چایی میخوردیم. دیدم گوشیم زنگ میخوره! اونم خطی که مدتها خاموش بود و بنا به دلایلی روشنش کرده بودم. دخترخالم بود، خیلی وقت بود ارتباط تلفنی نداشتیم! دودل بودم برای جواب دادن! خیلی زنگ خوردو من بیخیال جواب دادن شده بودم. ( خصومتی نداشتم فقط حال و حوصله حرف زدن نداشتم). با اصرار دوستم، زنگ آخر جواب دادم.
الو؟ سلام، ممنونم، شما خوبین!( چون اختلاف سنیمون زیاده) لازمه بگم دخترخالم کارمند دانشگاه بود و در حال حاضر حسابرس.
فک میکردم با مامان کار داره چون گوشی مامان خراب شده بود و راه ارتباطی فامیل با مامان من بودم. خودمو آماده کرده بودم که بگم مامان حالش خوبه، گوشیش خرابه. دیدم میگه سر کار میری؟ ( درست میشنیدم؟!) گفتم البته که آره. گفت یه شهر دیگه چطور؟ گفتم اگر بیارزه حتما آره. گفت باشه با این شماره تماس بگیر و بگو از طرف منی و یه رزومه از خودت درست کن و بفرست.
مثل خواب بود اتفاقاتی که داشت میفتاد. حالِ خراب شب قبل و نجات و دنبال کار گشتنم.
تماس گرفتم. ( خیلی دلم میخواد بگم با چه مرد محترم و مهربونی که قرار بود مدیرم بشه حرف زدم اما چون اجازه ندارم، نمیتونم اسمی ازشون ببرم، بهشون میگفتیم دکتر) فقط بگم فرشته ای بود که از طرف خدا به سمت من اومده بود. همه چیز به سرعت پیش میرفت. باورم نمیشد حالم کم کم رو به بهتر شدن بود. دکتر تموم حواسش به من بود تا ناراحت نباشمو کارام گیری نداشته باشه. میگفت من دختر ندارم ، دلم میخواد تو بشی دختر نداشتم. بعدها فهمیدم مهربونیش فقط برا من نبود، ایشون کارشون هواداری از آدمای اطرافش بود. کمک کردنو دوست داشت. اینکه حامی باشه. چقدر اذیتشون کردم و بچه بازیمو تحمل کردن بماند. گفتم دکتر، نگو دخترتم، واقعا باورم میشه، اونوقت باید جور بکشیا؟ میگفت جور میکشم. البته نگفته نماند این مکالمه ها بعدها که صمیمی تر شدیم اتفاق افتاد اولش شرم و خجالت نمیذاشت از مهربونیشون تشکر کنم.
میان توضیح 2: پدرم 13 ساله که فوت شده، اونم وقتی هنوز خیلی جوون بود. من تو ناخودآگاه و غیر ارادی تموم این سالها پی اش میگشتمو خودم متوجش نبودم. تا دکترو دیدم. داستان خیلی هندی شد ولی از عمق وجودم میگم که واقعیه. فوق العاده به پدرم وابسته بودم و رفتنش شاید جزء کابوسهایی بود که سالها طول کشید تا به مرحله ی پذیرش دربیاد.
دکتر شده بود همه چیزم. فک میکردم چون تو دوره ای هستم که نیاز به حامی دارم برا اینه وابستگیم. دکتر خیلی خیلی مهربون بود، خیالم راحت بود تو محل کار کسی کاری به کارم نداره. تا مشکلی بوجود میومد دکتر سریع حاضر میشد . من شده بودم سمیرای سه ساله که لج میکنه، لوس میشه، قهر میکنه، بچه بازی درمیاره! بهتر بگم حالیم نبود چند سالمه و کجام. فقط حس میکردم چقدر حالم بهتره و من دوباره بابارو پیدا کردم. تا میدید تو خودمم، هر ترفندیو امتحان میکرد که بخندم! همه میدونستن من دختر دکترمو کاری به کارم نباید داشته باشن. البته مسئولیتی نها،( کارمو درست انجام میدادم)، از نظر رفتاری. روزا میگذشت و به جایی رسیده بودم که شرکتو بدون حضور دکتر نمیخواستم. تا کاری براش پیش میومد و از شرکت خارج میشد من بغض میکردم و برا اینکه کسی نفهمه چه بلایی داره سرم میاد اشکامو پاک میکردم.
میان توضیح 3: من با نوشتن این گذشته و خونده شدنش شاید قضاوتم بشم اما دلم میخواد درسی رو که گرفتم به اشتراک بزارم. هر چند لوس و ننر و هر چیز دیگه به نظر بیام.
خلاصه من وابسته ی دکتر شده بودم. جوری که دلم میخواست مثل بچگیام که همه جا همراه بابا بودم، دکترم دستمو بگیره و با خودش ببره!
گذشت و گذشت تا اینکه من کاملا ناگهانی استعفا دادمو از شرکت بیرون اومدم. یکی از دلایلش دوری راه بود، مدت زمان زیادی تو ترافیک میموندم و چیزی از روز و شب نمیفهمیدم.همش تو راه کار بودم.
به نظر خودم تصمیم کاملا درستی بود و پای همه مسئولیتشم وایستاده بودم. هر چی جلوتر میرفتم و واقعی بودن استعفام ملموس تر، بیشتر میفهمیدم که چه بلایی با دستای خودم سر خودم آوردم. و روز از نو و روزی از نو! دوباره سمیرای یکسال قبل، فقط موضوعش تغییر کرده بود و شدت حالِ خراب!
روتین هر روزم، آلارم ساعت 6 گوشیم، مسیر طولانی خونه تا شرکت و پلی لیستی که هر روز آپدیت میشد، روشن کردن عود و تماشای منظره ی روبروی شرکت و روشن کردن سیستم و نوشتن کارای هر روزه ،همشو همش رفته بود هوا. چجوری؟ به لطف خودم. با تصمیم خودم. علاوه به همه اینا کاری که همه حسرتشو میخوردنو از دست دادم و دوباره خونه نشین شده بودم با کوله باری از غم. مهمتر از همه دیدار هر روزه ی دکتر تبدیل شد به حسرت! حسرتی که از همون لحظه ی تصمیمم شروع شدو تا الانی که این متنو مینویسم هر بار تو لباسای مختلف خودشو نشون داد تا گولم بزنه اما من خوب میشناختمش! درد دوریِ دکتر مثل موریانه داشت وجودمو میخورد و من از درون خالی و تهی میشدم. خودمم میدونستم این یک دلتنگی ساده نبود. من دوباره خلاء عاطفی رو تجربه میکردم که خیالم از داشتنش راحت شده بود. من دوباره افتاده بودم رو دور رها شدگی بعد از وابستگی! بابا، پسری که گذاشته بود رفته بود و حالا دوری دکتر!
من باور کرده بودم که دکتر قراره همیشه پیشم باشه. من یاد گرفته بودم که آدمارو با وابستگی دوست داشته باشم، نیاز وار.. بهتر بگم مریض وار.
اگه برمیگشتم به عقب، میشد فهمید که افتادم رو دور تکرار شونده ی جایگزین برای بهتر کردن حالِ خوب یا رو دور باطل وابستگی پشت وابستگی! برمیگشت به کودکی، همون دورانی که خیلی از تله های روانی امروز ما از اونجا نشات میگیره و به نظرم نیاز داریم تراپی بشیم. من تله رها شدگی رو تجربه میکردم. هر چی میگشتم نمیفهمیدم کجای کودکیم این حسو تجربه کردم که حالا با دور شدن یا رفتن یا از دست دادن عزیزام اینهمه دنیام زیر و رو میشه و به هیچ صراطی مستقیم نیستم.
اینکه حالم چقدر بد بود و چه روزایی رو پشت سر گذاشتم هم حوصله سر بره هم متنو طولانی میکنه و از نتیجه دور. رفتم تا بفهمم من چه گیری دارم که اینهمه ماجرا پشت هم برام اتفاق میفته. با دکتر شیری و پیجش از طریق پیج thepanizgm آشنا شده بودم، دختری که تو حوزه مشاوره درس میخوند و اینفلوئنسر محسوب میشد. چند سالی بود که ویسهای رایگان دکتر شیری (روان درمانگر )دنبال میکردم و چون ایشون جلسات مشاوره به صورت خصوصی نداشتنو تدریسشون و تراپیشون از طریق برگزاری دوره های مختلف با موضوعات روانشناختی متفاوت بود، یکی از بسته های درسیشونُ تهیه کردمو مثل درسِ کلاسهای دانشگاه و مدرسه، خلاصه برداشتم و یاد گرفتم. تله رها شدگی من برمیگشت به حمایت بیش از حد پدرم و فوت ناگهانیش که میشد همون رفتن و تنها گذاشتن من. پدرم پا به پا با من بود، میگم پا به پا بدون اغراق. چشم از من برنمیداشت و میخواست همه کارامو خودش انجام بده تا مواظبم باشه. اینکه بچه آخری بودم و اونم از نوع دختر و سوگلی پدر این قسمتش بماند. بگم چقدر تلاش کردم تا با این موضوع که پرونده ی رفتن بابارو تو ذهنم ببندم بماند اما در نهایت تونستم تا 60% موفق شم. خیلی تمرین میخواست درونم شفا پیدا کنه، تمرین و تمرین پشت هم. نا امید میشدم، کم میاوردم. دلتنگ میشدم، باید بابا و این تله ای که در من بود و شفا میدادم تا بتونم درد دکترو درمان کنم. نمیگم موفق شدم اما در تلاشمو تلاش، تا بتونم تو گرداب عاطفی دیگه ای نیفتم و حداقل دلبسته ی آدما باشم تا وابسته. وابسته یعنی پیشم بمون من بدون تو نمیتونم. دلبسته اما عمیقتر و آزادانه تره. هر کجای دنیا باشی دوستت دارم و حالِ خوبت برام مهمه. مساله وابستگی خیلی حرف برای گفتن داره و من هم نه درسشو خوندم بتونم تخصصی راجع بهش بگم و نه ادعایی دارم. هر چیزی بیان شد تجربه شخصی و علاقه ایه که باعث شده به سمت خوندن کتابهای روانشناسی برم. فقط خواستم درد و دلی دوستانه با شما داشته باشم شاید بدرد حداقل یکنفر خورد.
قرار بود این متن ادامه ی متن "پذیرش و قنادی" باشه اما طبق معمول همیشه احساس برنده شد و بازم دست نویس من رفت سمت دلی نوشتن. ولی دفعه بعد حتما قولی که راجع به شیرینی دادمو مطالب مفیدش، عملی میکنم.