در پناه ِ شب اسفند
در ایوان کوچکمان
قایقرانان ِ وُلگا را می شنویم.
شب باشکوهی است
همچون شکوه ِ چشم های تو!
همچون انگشتانت
که مزرعه ی پر برکت گندم است.
چاقو برمی داریم و از سفره ی وسیع آسمان
پنیر سفید ماه را قاچ میکنیم
و لای نان میگذاریم،
با کاسه ای زیتون
که دختران مزارع ِ رودبار چیده اند.
چقدر دوستت می دارم!
در این شب عمیق اگر تو نبودی
جیرجیرک ها به اندوه من می خندیدند.
اما دروغ چرا؟
ایوانی در کار نیست!
ما در تنهایی عمیقمان
به رؤیایی یکسان فرو رفته ایم.
علی احسانی زاده
○ از کتاب اسب ها در مه عاشق ترند