رمان قلمرو جادویی
پارت چهارم
☆تو از این به بعد مال منی عروسک کوچولو
بعدش یه نگاه به ل*ب*ا*م انداخت و لب هاشو تر کرد. یه ب*و*س*ه کوچیک روی ل*ب*ا*م کاشت. اولش لذت بردم ولی با یادآوری اینکه اون فقط به عنوان یه عروسک بهم نگاه میکنه چشام بارونی شد.
♡نه نه من مال تو نیستم
☆که مال من نیستی؟!
♡تو هیچ حقی رو من نداری؛ من حالا کاملاً آزادم. تو خودت آزادم کردی
☆جداً؟ میشه لطفاً سند آزادیتو بدی!
♡چی؟!
☆سند آزادیت؛ اون میگه که تو زندانی نیستی و یه شهروند محسوب میشی
♡من سندی ندارم تو به من ......
♡تویه عوضی نمی تونی من رو ببری، تو به من کلک زدی
به سمتش حمله ور شدم. اما جلوم رو گرفت و من رو، رو صندلی قفل کرد.
☆خیلی زرنگی! آره من از قصد اون کار رو کردم؛ در ضمن اگه نیای با دوستات تو زندان انقد می مونید تا بپوسید
سرم رو انداختم پایین و با گریه قبول کردم. منو برد بیرون به سمت کالسکه اشرافیش؛ با چشمای بارونی از بچه ها خداحافظی کردم. و آخرین چیزی که دیدم ساینسی بود که مات و مبهوت، ناراحت و غمگین داشت من رو نگاه می کرد.سوار شدم.
بعد از نیم ساعت رسیدیم به قصر خصوصی ارشیا، کلی سرباز و خدمتکار داشت عوضی؛ وارد شدم. به یکی از خدمتکار ها سپرد من رو بشوره و لباس تمیز و نو بده بپوشم. بعد از چهار ساعت، حمام تموم شد؛ انقدری که چرک و کثیف بودم. وارد اتاقی شدیم. چیزی رو که دیدم باورم نمیشد. یه لباس خیلی قشنگ، پیرهن دخترانه و بلند قشنگی بود. یه دامن خیلی بلند داشت. پیرهن صورتی بود و آستین هاش توری، دامنش هم لایه لایه بود یه لایه صورتی یه لایه سفید،یه بال بی رنگ و توری با دوخت ها و تزئین های اکریلیک صورتی بود و کفش های شیشه ای.
من رو نشوند رو یه صندلی، صورتم رو یکم کرم زد و بعد یه رژ قرمز روشن، خط چشم و ریمل هم زد. بعد از اون ناخن های دست و پام رو با لاک قرمز قشنگ کرد. موهام رو دو ردیفه از بالای سرم بافت. به خودم توی آینه نگاه کردم. باورم نمیشد اون عروسک توی آینه منم!
پایین رفتیم؛ من رو برد جای میز شام. با دیدن اون همه غذایی که رو میز بود چشمام چارتا شد. ارشیا کنار میز نشسته بود، بهم اشاره کرد برم جاش. کنارش نشستم.
☆اینجا امکانات رفاهی زیادی برات هست ولی حق خروج از اینجا رو نداری!
پوزخندی زدم، اینو دیگه خودم می دونم. من یه اسباب بازی ام آخه اصلاً من کجا رو دارم که برم اینجا برام جای خوبیه ولی تا وقتی که همینطوری کنار هم بشینیم و غذا بخوریم.
خیلی گرسنه بودم و تا جایی که می تونستم غذا خوردم. بعد غذا همون دختره من رو برد به اتاقی که برای رسیدن بهش باید از چندتا راهرو رد می شدی و از کلی پله بالا می رفتی.
وارد اتاق شدم.
$ خانم اینجا اتاق شماست. شب خوبی داشته باشید!
با تعجب و خوشحالی به سمت پنجره رفتم و پرده ها رو کشیدم. بعد اومدم رو تخت نرم و راحتش دراز کشیدم و پتو رو، رو خودم انداختم. چشمام رو بستم و خوابیدم.
صبح از خواب بیدار شدم. به خودم تو آینه نگاه کردم ......
پ.ن: سلام دوستان بالأخره بعد سال ها تایپ کردم. راستش لحن گفتاری داستان به خاطر نوع تلفظ خون آشام هاست، اشکال کار نیست.