رمان قلمرو جادویی
پارت اول
با من آشنا شو، با زندگی من. همراه شو با من و به دنیای من بیا.
من یه دورگه خون آشام_پریزادم، حاصل یه عشق ممنوعه. پدرم یه اشراف زاده بود و مادرم یه خیابون گرد. کسی نمیدونست مادرم یه خون آشامه تا اینکه اون رو در حال کشتن یه پریزاد دیدن؛ پدرم عاشقش شد و با اون ازدواج کرد. و من شدم حاصل عشقی زیبا اما ممنوعه.
با فرود اومدن ضربه شلاق روی پشتم از فکر کردن دست کشیدمو آه دیگه ای از ته دل کشیدم.
-چرا قبول نمیکنی تا از این زندان کزایی راحتت کنم
♡هه، عقلم رو از دست ندادم که خودمو بدبخت کنم و با این سن کمم با پیرمردی مثل تو ازدواج کنم
تو زندان خون آشام ها به کسی اهمیت داده نمی شد مگه اینکه می خواست فرار کنه یا یه اتفاق خاصی افتاده باشه. زندانبان جذابشم ارشیا بود.
یهو صدای زندانبان جذابمون که عاشقش بودم و همه ی دردای این زندان لعنتی رو به عشق اون تحمل می کردم بلند شد.
☆اون دخترو ولش کن.
-چ، چ، چشم قربان
لباسام پاره شده بود، لعنتی.
من یه خواهر و برادرم داشتم. خواهرم تو شهر پری ها بود و برادرم توی یه جنگل.
ارشیا به سمتم اومد. نمیدونستم امروز چش شده بود. اون یه خون آشام ۲۳ ساله بود و از من بزرگتر بود؛ چشمای آبی، موهای بلوند، پوست سفید، لبای قرمز و همه و همه ی ویژگی هاش من رو جذب می کرد.
پ.ن: سلام اکانت قبلیم خراب شده بود برای همین دوباره توی این پارت گذاری می کنم.