رمان قلمرو جادویی
پارت دوم
به سمتم اومد و گفت باهاش برم. یعنی چه اتفاقی افتاده؟
از زندان بیرون رفتیم. نور شدیدی اون بیرون بود که چشمامو زد. کلی دختر و پسر جوون دیگه هم مثل من اونجا وایستاده بودن؛ از زندانی ها بودن چون سر و وضعشون مثل من بود؛ لباس های پاره و بدن زخمی. ارشیا رفت بالای یه سکو.
☆درود بر شاهزادگان زیبای این قصر😏لطفا بشینید
به تیکه ای که انداخت توجه نکردم و روی صندلی نشستم.
☆از این به بعد شما آزادید
با این حرفش شوکه شدم.
♡ای، این غ، غی، غیر، غیرممکنه
☆نخیر، شما میتونید راحت از اینجا برید بیرون اما با شروطی
میدونستم
☆اول اینکه باید مشخص بشه چه موجودی هستید، بعد اینکه جنسیت تون مشخص بشه و جرمتون در آخر هم تکلیف تون مشخص میشه
دنبال اکیپم گشتم. همشون خون آشام بودند. فلئور، فلورا، تینکربل، ساینس و در آخر هم خودم رئیس گروه اِلیسا. فلئور و فلورا دوقلو بودند. فلئور و ساینس پسرای خوبی بودن، تینکربل و فلورا هم از خواهر برام عزیزتر بودند؛ هر چند من تا حالا خواهرم رو ندیده بودم.
فلئور و فلورا موهای قرمز و چشمای طوسی داشتند.
رنگ چشم و موهای ساینس سبز بود،
تینکربل موهای آبی و چشمای کهربایی داشت.م
منم چشمای رنگین کمانی و موهای سورمه ای داشتم.