محمد جواد جوانمردی
محمد جواد جوانمردی
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

انگشتان بی‌صدا (۱)

مادرم زنگ زد و گفت :مهدی از بیمارستان ترخیص شد . هیچکس نمی‌دانست باید چطوری با اتفاقی که برای او پیش آمده برخورد کند . خیلی ها از ترس اینکه رفتار هایشان با او مترحمانه باشد و عذابش دهند حتی برای استقبالش هم به خانه نیامدند . مادرم همراه با خان‌دایی و آن ماشین بنز آبی قدیمیش که سال ها پیش از دوستش ، آقا رضا تبریزی ، خرید بود او را از بیمارستان به خانه بازگرداندند . وارد کوچه شدند همه اهل محل با صلوات از او استقبال کردند .آقا سید هم که ریش سفید محل بود و هم قصابی داشت و هم از دوستان بچگی پدر مرحومم بود گوسفندی را به خاطر برگشت او سر برید و خونش را روی ماشین خان‌دایی مالید . به خاطر باند پیچی دستانش نمی‌توانست در ماشین را باز کند خان دایی از ماشین پیاده شد و در را برایش باز کرد . نتوانستم حتی برای یک ثانیه دستانش را ببینم چنان بغضی گلویم را گرفت که مجبور شدم به اتاقم بروم و در رو هم از پشت ببندم . نمی‌توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم به صورت ناخداگاهی و بدون آنکه تسلطی بر آن ها داشته باشم جاری می‌شدند . از پنجره صدای حمید آمد

دوست مهدی بود از زمان مدرسه تا زمانی که به جنگ برود پیشش بود و با هم خیلی رفیق بودن بعضی اوقات مهدی می‌رفت خونه اونها و بعضی اوقات هم حمید به خانه ما می‌آمد . خیلی دوست داشت او هم به جنگ برود و همیشه به مهدی غبطه می‌خورد که او توانست برود ولی او نه . اما کاری که او می‌کرد به نظرم کمتر از جهاد و جنگ نبود . پدری داشت که هم مشکل ریوی داشت و هم به دلیل تصادف بدی که کرد بود قطع نخاع شده بود و کس دیگری هم جز او نبود که از پدرش مراقبت کند و باید از پدرش مراقبت می‌کرد . پدر حمید چند ماه قبل از اینکه بگویند مهدی زنده است و دارد باز می‌گردد فوت کرد و از زمان دفن پدرش تا حالا به میانه رفته بود تا پیگیر کار های زمین پدریش بشود و آن را بفروشد و بیاید تهران زندگی کند . او را خیلی دوست داشتم . همیشه اهل کمک کردن بود و فردی مهربان و خوش خنده بود . یادمه یک بار هم که مامان از شنیدن گمشدن حمید حالش بد شد و کسی نبود کمک کنه مامان رو ببرم بیمارستان اومد و تا آخر هم موند تا مامان مرخص بشه و ما رو دوباره تا خونه آورد و وقتی ازش تشکر کردم گفت اگر این اتاق برای من می‌افتاد مطمئنام مهدی هم همین کار رو برای پدرم می‌کرد و من فقط انجام وظیفه کردم .

به سرعت اشک های صورتم را پاک کردم و سرم رو از پنجره بیرون بردم تا دوباره ببینمش هنوز سیاه از تنش جدا نکرده بود . با دسته گل حلقه ای آمد و آن را به دور گردن مهدی انداخت و بغلش کرد و بعد از آن خم شد و دست های باند پیچی شده اش را در حالی که اشک می‌ریخیت بوسید . مادرم رو به هم محلی ها کرد و از آن ها تشکر کرد و بقیه اعضای فامیل و دوستان رو هم به داخل خانه دعوت کرد و همه وارد خانه شدند .

جنگخانهداستانبازگشتدوست
دانشجوی اقتصاد دانشگاه علم و فرهنگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید