مهر هفتم شاهکاریست که در آن "برگمان" فرشتهی مرگ را در هیبت یک انسان تجسم میبخشد و آن را به سراغ شوالیهای خسته که تازه از میدان جنگهای صلیبی بازگشته میفرستد. شوالیهای که در رویارویی با مرگ، پیشنهاد میکند که با او- مانند نقاشی دیوار کلیساها- شطرنج بازی کند تا برای خودش فرصت بخرد! شوالیهای که از مرگ نمیترسد، اما در این فرصتی که میطلبد، به دنبال آگاهی میگردد؛ آگاهی دربارهی خدا و معنای زندگی.
من این فیلم را اولین بار چند ماه پیش، در شرایطی عجیب، تماشا کردم. آن روز علائمی شبیه به علائم کرونا داشتم، اما نمیخواستم باور کنم که من هم مبتلا شدهام.
در میانههای فیلم تبم بالا گرفته و تنم حسابی کوفته شده بود. فیلم را مصرانه و بهزحمت تا انتها تماشا کردم. از یک طرف هماهنگی با زیرنویسی که روی صدای سوئدی میآمد، به مغزم فشار میآورد و از طرف دیگر خود داستان فضایی غریب برایم ساخته بود.
در آن حال و وضع، چندان فیلم را نفهمیدم، درحالیکه اصلا پیچیده نبود ( برخلاف تعدادی از دیگر شاهکارهای برگمان). احساس نامطلوبی نسبت به آن پیدا کردم و این احساس تا همین چند روز پیش پابرجا بود؛ یعنی زمانی که دوباره آن را دیدم و نظرم بهکلی دگرگون و فیلم تبدیل به یکی از محبوبترین فیلمهایم شد.
حالا میفهمم که حین تماشای فیلم در حالتی خلسهمانند و ملتهب به سر میبردم و آن موقع به شیرینی و طنزآمیز بودن فیلم پی نبرده بودم.
نگران بودم که نکند بیماریام وخیمتر شود. حضور مرگ را با چهرهی خونسرد و طعنهزنش در فیلم تصور کنید؛ آن هم در قرون وسطایی که طاعون داشت همه جا را درمینوردید. شیوع یک بیماری مسریِ بدون درمان و نگونبختی و تلفشدنِ فلاکتبار آدمها!
این تلاقی در ذهنم تصویری نیمههولناک پدید اورده بود. بهطوری که پس از نیمهشب بهجد به فکر مرگ هم افتادم و از این احتمال که بهزودی کامنبرده از جهان بروم هراسی گنگ وجودم را فراگرفت.
(قصد ندارم ماجرا را چندان دراماتیک جلوه بدهم. اگرچه انسان ذاتا تمایل دارد هر واقعهی- به زعم خودش- خاصی را دراماتیک جلوه بدهد.)
و برای اینکه آرام بگیرم شروع کردم به نوشتن!
پس از آن انگار کمی جسورتر شدم. آن پراکندگیِ ذهنیِ همیشگی موقتا نبود و انگار دوستداشتنِ دیگران را بیشتر احساس میکردم. گاهی فکر میکنم که اگر همیشه نیمدرجهای تب داشته باشم شاید عملکرد بهتری از خودم نشان بدهم! (به یاد فیلم "سیاهمست" میافتم!)