مهدی ابراهیم نژاد
مهدی ابراهیم نژاد
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

قطعه: حسرت


مجلس سالگرد فوت یکی از اقوام دورمان بود. مدت کوتاهی می‌شد که برای تحصیل به اصفهان کوچ کرده بودم و بر حسب وظیفه، برای تسلای خاطر بازماندگان، با برادرم رفتیم به مسجدی در اطراف نجف‌آباد. یکی دیگر از خویشاوندان سببی هم آمده بود که با او احساس نزدیکی بیشتری نسبت به سایر حضار می‌کردیم. بعد از مدت‌ها او را می‌دیدم. رفتیم کنارش نشستیم. چند‌ دقیقه‌ای را که برادرم پا شد و رفت دم‌ در تا با آشنایی صحبت کند، من و آن خویشمان قدری خوش‌وبش کردیم. احوال‌پرسی‌های معمول از سایر اهالی خانواده‌. مجلس عزا هنوز خلوت بود اما صدای نوحه‌خوان که اشعاری سوزناک را به لهجه‌ی بختیاری دم گرفته بود آنقدری بلند بود که می‌بایست برای گپ‌وگفت به حنجره‌ات بیش از حد معمول فشار بیاوری. یک‌دفعه فامیلمان در آمد و گفت که «یادم است یک زمانی دلت می‌خواست بازیگر شوی!؟ هنوز هم پی‌اش هستی؟» من با خوشحالی و شعف پاسخ دادم «بله یک زمانی پی‌اش بودم. بعد دیگر سراغش نرفتم. اما حالا دوباره قصد دارم توی کارگاهی که دانشگاه گذاشته شرکت کنم.» گفت که «من هم یک وقتی عاشق سینما بودم!» پرسیدم «می‌خواستید بازیگر شوید؟» گفت «نه! عکاسی و فیلمبرداری!» پرسیدم «پس چه شد؟ اصلا سراغش نرفتید؟» گفت «چرا. دو بار هم کنکور هنر دادم. اما قبول نشدم!»

حسرتی در بیانش بود. اگر درست به یاد داشته باشم، سال‌ها ناظم یا مدیر مدرسه بود. خط خوشی هم داشت. آنچه مایه‌ی تأثر من شد این بود که او که پس از مدتی طولانی دوباره مرا ملاقات می‌کرد و تنها خاطره‌ای دور از «اشتیاق من به بازیگری» در ذهنش مانده بود، اینگونه سرصحبت را با من باز کرده و حس مشترکی بین علایق من و حسرت گذشته‌اش یافته بود. من جوانی بودم که از کودکی سودای بازیگری داشتم. او هم در خلال گفتگوهایش با برادرم یا دیگران به گوشش رسیده بود. خودش اما ناکام مانده بود در راه‌یافتن به جمع خالقان یک اثر سینمایی! اگرچه من هم اول راه بودم و همچنان هستم و هنوز کامی نبرده‌ام.

دو ماه بعد، به ناگاه و ناباورانه، هنگام خط‌نوشتن پشت میز کارش در خانه، قلبش از کار ایستاد. و خطی که ناتمام ماند و حسرتی که دیگر معنایی نداشت و آرزویی که برآورده نشد و داغی که برای بازماندگان از این فقدان تلخ او برجای ماند.

قطعه نویسینویسندگیآرزوسینماخاطره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید