زهرا این روزها خیلی فضول شده. امروز در حالی که یک تکه خیارِ نمکخورده از دهانش آویزان بود پرسید:« مگر تو روزنامهنگار نیستی، پس چرا میگذاری همه چیز بیات شود و از دهن بیفتد، بعد دربارهاش بنویسی»؟ درست میگوید. از زمانی که یاد دارم همینطور بودم. درست هم نشدم. ارزش خبری برایم شوخی و مضحکه است. بیشتر از آنکه در بندِ خبرها و ارزششان باشم، بدنهشان برایم مهم است؛ آنچه حمل میکنند و قرار است در ذهن مخاطب ثبت شوند و همیشه که نه، اما گاهی پسِ ذهنشان باشد. اصلا که میتواند تعیین کند زمان درست تعریف کردنِ آن چیز، کی است؟
و بله، زمان درست تعریف کردنِ آن چیز، درست امشب است. چند دقیقه قبل از آن که عقربههای کوچک و بزرگ ساعت روی هم سوار شوند و احتمالا اگر در آن حالت آرزویی کنی، خدا برایت برآوردهاش کند. اگر درست بخواهم بگویم، آن روز 8 دی ماه بود. اولین که نه، اما چندمین بارانِ دیوانهی تهران داشت باریدن میگرفت. توی اتوبان نشسته بودیم و با زهرا چرتکه میانداختیم.
_ یه گوشی تو برنده شدی، یه سکه من. حالا به نظرت واقعا نوشتهی کی قشنگتر بوده؟ سوال در مغزم تکرار میشود. نوشتهی کی از همه بهتر بوده؟ پیمان و داورانش گفتهاند نوشتهی زهرا. بعضیها اما گفتهاند نه. حتی یک عدهای زهرا و من و بیشتر برندهها را فحش دادهاند، آبدارِ آبدار! موجودِ حسود توی سرم حرف میزند:« نفر اول برازندهی تو بود دیوونه، نه نفر چهارم». خفهاش میکنم. من و زهرا نداریم. دوقولوییم و یک ژن. هرچه او برنده شود برای من است و هرچه من برنده شوم برای او.
زهرا استرس دارد، استرسی که برازندهی نفر اول است. اما من چرا استرس دارم؟ چهارم شدن که اینهمه قیل و قال ندارد. یک سکه است دیگر، میروی شرکت پیمان، چاق سلامتی میکنی، هدیهات را میگیری و میزنی بیرون.
نرسیده به ونک یک کاسه باقالی میزنیم که ترس، گوشتِ استخوانمان شود. اولین باریست که ونک را میبینیم. همیشه با دوست و رفیق و خواهر قرار گذاشتهام برای دیدنش اما هرگز عملیاش نکردهام. آن روز پیمان برایم برآوردهاش کرد. توی یک کوچهی فرعی مغازهای میبینم که شبیه به کافه است. سیاهِشب؛ تاریکِ تاریک. دو گلدان در نمای داخلیِ مشکیاش کار شده است با گلهای طبیعیِ زرد و صورتی. به زهرا میگویم من این را قبلا توی خواب دیدهام. میگوید چرند نگو. میگویم باور نکن اما با همین وضوح دیدهام. حتی چشم بسته میتوانم رنگ و تعداد گلهای توی گلدان را هم برایت بشمارم. زهرا میپرسد این را ندیدی که کی نفر اول شد؟
دوباره موجود حسودِ توی سرم حرف میزند:« هر کس که بود، تو نبودی» و دوباره دهانش را میبندم.
میرسیم به شرکتِ پیمان. زنگ آیفون را میزنیم. از قبل همه چیز را هماهنگ کردهاند. میرویم داخل و هدیهها را میگیریم. یک گوشیِ برای نفر اول و یک سکه برای نفر چهارم، سکهای که از نظرم، برازندهی نفر اول بود. مسیرِ ونک را پیچ میدهیم به طرف مرکز، سمت تِئاترشهر و ساختمان دَوَرانیِ همیشه تازهاش.
یک دورِ باطل میزنیم و احساس میکنیم به عنوان دو برندهی جایزه، زیادی خساست به خرج میدهیم. راهمان را کج میکنیم به سمت پیتزا داوود. فقط برای اینکه بعضیها گفتهاند پیتزایش آدمها را مسموم میکند و طعم عجیبی دارد. میخواهیم ببینیم که آیا ما هم ممکن است مسمومِ آن پیتزا شویم یا نه. کرکرهاش پایین است. انگار امروز روز مناسبی برای مسموم شدن نیست.
در کوچه پس کوچههای شهر قدم میزنیم به امید کشف یک رستورانی که بتواند سیرمان کند. درخت پرتقالی را میبینم که سخاوتمندانه از درِ حیاط یک خانه بیرون زده است. عکس آن را هم باید بگذارم؟ از صاحبش اجازه نگرفتهام. همینطور از خودِ درخت و پرتقالهای رویش. عیبی ندارد. بگذار این سرقت هنری را هم بگذاریم به پایِ شهرستانی بودنمان!
عکسهای زیادی ماندهاند که از آن بعدازظهر در ونک ثبت کردهام. خیلیهایشان ناراحتم میکنند. آنهایی که بیشتر مرا یادِ نفر چهارم شدنم میاندازند. یا آنهایی که به من میگویند شاید عدهای درست میگفتند که شما لایقِ آن جوایز نبودید. نمیدانم کدام راست و درستتر است. گیجتر از یک ماهِ پیش شدهام. حتی گیجتر از چند دقیقه قبل. اصلا روزنامهنگاری که نتواند ارزشِ خبری نوشتهاش را تنظیم کند، مگر حق اظهار نظر دارد؟
میرویم کافه لولاگر. چند قدم بالاتر از پیتزا داوود است. چای و باقلوا سفارش میدهیم و یک تل عکسِ بیمصرف میگیریم. بعضیهایشان که مصرفی بودند را در ادامه قصه به اشتراک میگذارم.
این منم. برندهی نفر چهارم. کسی که همیشه خودش را اول میدانسته و حالا دستِ روزگار حسابی برجکش را پایین آورده. یک جرعه از چای مینوشم و یک گاز کوچک از باقلوا میزنم. صدای مزاحمِ توی سرم دیگر رفته است. از بس به او میدان ندادم، بساطش را بست و رفت به مغزی که برای دستفروشیِ حسادت میدان فراوان دارد. حالا یک ماهِ کامل و چند روز از آن بعد از ظهر در ونک گذشته است. من امروز به این فکر میکنم که نه اول شدن مهم است و نه چهارم شدن و نه حتی هیچم شدن. آن چه اهمیت دارد، این است که ما در پسِ ذهنمان بدانیم که ارزش چیزها و آدمها و عینیها و ذهنیها، با هیچ سنجهای محدود و خرد نمیشود.