
هیچ دوست نداشتم برنده این مسابقه باشم. برای همین ننوشتم و ننوشتم و ننوشتم؛ تا امشب که سراپا نوشتنم.
مادرم زنی بود قوی، از دل سیاه روزگار. برای من مثل گلی که در خرابه روییده باشد. زیبا و سرخ و خواستنی بود. دورتا دور چشمان درشتش یک هاله قهوهای تیره داشت که باعث میشد دیگران چشم آهویی صدایش کنند. مادربزرگ میگفت ویارانه مامان، گوشت آهو بوده؛ برای همین چشمهای دخترش آهویی شده. من اما خوانده بودم که مهاجران منطقهای از آسیای شرقی، یک سیاهیِ بلاتکلیف دور چشمانشان دارند. یک جور احساس تعلق به سرچشمه اصلیِ این تاریکی.
مامان چیزهای دیگری هم داشت. یک خال قهوهای تیره گوشه لب که با هیچ چیز خواستنی دنیا نمیخواستی عوضش کنی. مادربزرگ این رد و خالها را ربط میداد به دخترخاله سالخورده شوهرش که چند دهه قبل، روی نمیدانم کدام جای غیر قابل وصف بدنش، چندتایی از آنها را داشته است. ما بچه بودیم و گوشمان پر از شنیدن. هرچه او از رد و نشانهای مامان که توی بدن خودش بینشان بودند میگفت، باور میکردیم. باور میکردیم که مامان چشمهایش به خاطر گوشت آهو سیاه شده و خال روی لبش را از دخترخاله پدرش به ارث برده و جانم برایتان بگوید کمان ابرویش را مدیون کندریست که مادربزرگ توی هفته چهارم بارداری از عطاری خریده و جویده. باورمان شد تا درست سیزده سال قبل. روزی که سرطان به جان مامان فرونشست.
حتما مامان بزرگ میآمد و دوباره میخواست بگوید که شما یادتان نیست، پسرعموی فلان دخترعمهام، سالها قبل سرطان گرفته و مرده. این را دیگر نتوانستیم باور کنیم. فرقی هم میکرد مگر؟ دیگر برای ما نه. آن روزها که درگیر درمان بودیم، بزرگتر شده بودم. آنقدر که بفهمم پای چیزی به اسم ژن درمیان است و رد آدمها را نمیتوان به این سادگی روی چشم و خال و حال و بال گذاشت. فهمیدم همه چیز پیچیدهتر از آن است که مادربزرگ گفته و به جان ما نشسته.
ما مامان را از دست دادیم. به خاطر سرطان. شاید درستتر باشد اگر بگویم ژنِ سرطان. ژنی که حتی مادربزرگ گردنش نگرفت. حتی نگفت این یکی به کدام یک از اقوامش برمیگردد. حالا باید یقه که را میگرفتیم که زیر بار این ژن برود؟ نمیدانم. هنوز هم نمیدانم. آن روزی که از ویرگول تماس گرفتند و گفتند مسابقهای برگزار شده با موضوع ژن، توی دلم گفتم محال است شرکت کنم. میدانستم اگر برنده شوم، این ژن خاموش در من جرقه میزند. اگر برنده شوم چه؟ باید خودم را با همه ژنهای آلوده بدنم بگذارم جلوی آنها. بگذارم تا ژنها، همه چیزم را فاش کنند. تا بگویند این سیاهیِ دور چشمهایت که مشابهاَش را در چشمهای مادرت دیده بودی، به خاطر آن ویارانه نیست. بگویند آن خالی که روی بازی راستت داری و یکی یک دانهاش را مادرت گوشه لبش داشته، از دخترخاله پدربزرگت به یادگار نیاوردهای. بگویند شاید آن ژن که مادرت را از تو دور کرده، در بدن تو نیز نیمه جان باشد؛ مثل آتشفشان نیمه فعالی که به جرقهای بند است.
من نمیخواهم اینها را بگویند. نمیخواهم بشنوم. میگذارم تا غفلت، جور همه چیز را بکشد. اصلا فرقی هم میکند مگر؟ ما گوشت آهو و داستان آن خال گوشتی را باور میکنیم. اصلا چرا باید بدانیم که این ژنها را از کدام خانه حمل کردهایم تا به اینجا و چطور کشاندهایم به امروز، که پشت لپتاپ بنشینیم و برایشان واژه ردیف کنیم. به قول سهراب: نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد. به گیاهی در هند، به سفالینهای از خاک "سیلک".