«این یک داستان واقعی است»
نیمه ی دوم شهریور است. کندترین نیمه ی دوم شهریور زندگی ام. چشم دوخته ام به شکلک های ناموزونِ صفحه موسیقی که در پس زمینه مانیتور برای خودشان وول میخورند و از این طرف صفحه، به آن طرفش پرت می شوند. صدای موسیقی را تا ته زیاد میکنم تا آهنگ جدید خواننده ی مورد علاقه ام برای بار هزارم تکرار شود. حالا اینترنت کمی جان گرفته و آرام آرام وصل میشود. قیژقیژ دایال آپ در صدای خواننده پیچ خورده و به در و دیوار اتاق برخورد می کند.
« حالا که امید بودنِ تو در کنارم داره می میره_قیژ قیژ_منم و گریه ی ممتدِ نصفِ شب و دوباره دلم میگیره_قیژ قیژ_ حالا که نیستی و بغض گلومو گرفته چجوری بشکنمش_قیژ قیژ_ و صدای خواننده و _قیژ قیژهای بعدی».
یک بار دیگر صفحه را لود میکنم؛ یک بار دیگر خبری نیست و نا امید برمیگردم به ریمیکس پخته ی محسن یگانه با صدای نپخته ی دایال آپ. این روزها یک دغدغه بیش تر ندارم؛ پیگیرِ اخبار اعدام «شهلا جاهد» هستم. دلم می خواهد بیش تر دربارهاش بخوانم. صبح از خواب پریده و نپریده، میروم سر وقت کامپیوتر و صفحات خبر دادگاهش را پشت سرهم باز میکنم. صفحه اول، صفحه دوم، صفحه هزارم و صفحه بینهایت. هیچ کدامشان به جواب درست نمی رسانندم.
دیشب برای بار هزارم از سمت مامان تهدید شدم. اخطار آخرش این بود:« بذار قبض تلفن بیاد، اونوقت حسابتو میرسم بدبخت. باباتو که انداختم به جونت میفهمی صبح تا شب نباید بشینی پای این بی صاحاب. شما ذلیل مرده ها زبون آدمیزاد حالیتون نمیشه حتما باید زور بالای سرتون باشه».
از دیشب نگران و آشفته ام. مثل یک اضطراب معلق از این سمت خانه به آن سمت خانه میروم. میترسم مبادا قبض برسد به مامور قبوض و مامور برساندش به مامان و مامان برساندش به بابا و بابا برساندم سینه ی قبرستان! خدا میداند در این 2 ماه چقدر اینترنت مصرف کرده ام. تمامش تقصیر محسن یگانه و شهلا جاهد است؛ اصلا همه چیز را می اندازم گردن آن ها! از صبح عزمم را جزم کرده ام که فیش را خودم بگیرم و خودم بروم اداره ی برق و خودم تمامش را پرداخت کنم. با کوچک ترین صدایی از اتاق میپرم به سمتِ پذیرایی. مثل یک مامور ویژه، کشیکِ زنگ در را می دهم.
امشب بابا دوباره شیفت است. دوباره می توانم نیمه شب آویزان کامپیوتر شوم و از سیمِ نیمه جان اینترنت خواهش کنم که کمتر صدا بدهد. اگر خبری از دادگاهِ آخر شهلا جاهد به دستم برسد، حتما به شما خبر میدهم. قلک سفالی ام را شکسته ام تا با خرده پول های درونش برای جنگ احتمالی با مامان و بابا آماده شوم. خدا میداند چقدر پول قبض می آید؛ حتما از ده هزار تومن بیشتر میشود. خداکند فردا که مامان میرود برای خریدن نان، قبضِ تلفن را بیاورند. کاش میشد دکمه ای را در جایی فشار داد و با آن تمام قبض های روی دست مانده ی پدرِ خانه و قبض های پنهان شده ی دخترِ خانه و قبض های نادانیِ دخترک خانه های دیگر را پرداخت کرد. خدا به دادم برسد در این روزهای آتیه. دوست دارِ شما؛ فاطمه.
این ها را در وبلاگم میخوانم. به تاریخ 17 شهریور 1389. ناگهان غمِ ته نشین شده ی دلم هَم میخورد و ذره غم ها مثل دانه های شکر همینطور در وجودم می رقصند و بالا می آیند. دلم پیچ می خورد و عطر تیز قاتلی از آن روزها، زیر دماغم وِل می شود. مغز روی مغز می گذارم برای به یاد آوردن آن حادثه. هیچ چیز در خاطرم نمانده. حتی نمی دانم خبر آخرین دادگاه شهلا جاهد را از کدام صفحه خوانده ام و موقع خواندنش با خودم چه گفته ام و موقع گفتنش چه حالی داشته ام. حتی به خاطرم نیست جورِ قبض رویِ دست مانده ی آن دو ماه را کدام یک از ما دادیم؛ من، بابا، محسن یگانه یا شهلا جاهد!
فقط یک چیز را خوب می دانم. حالا دیگر مامان را نداریم. اینترنت دایال آپ و شهلا جاهد و استرسِ قیژقیژ سیم تلفن را هم. امروز حتی تمام قبض های تلفن را با فشار دادن آن دکمه هایی که در جایی تعبیه شده اند، می پردازیم و نمی ترسیم از اینکه بابا، جورِ به قبرستان فرستادنمان را بکشد. حالا بعد از چند سال و اندی، حتما با خودمان میگوییم همه چیز قدیمی اش خوب است جز آن اینترنت های ضعیفِ بدصدای بی مصرف. جز آن قبض هایی که به هیچ صراطی نمی توانستی مستقیمشان کنی و یک راست می آمدند و میرفتند تویِ دست بابا.
حالا همه مان یک جورهایی هم فکر هستیم. شما میگویید همه چیز قدیمی اش خوب است جز تکنولوژی. من تایید میکنم اما شاید کمی راست و درستترش این است؛ همه چیز قدیمی اش خوب است جز تکنولوژی و غم!
فاطمه فیروزی
#پرداخت_مستقیم_پیمان