Fateme Asadi
Fateme Asadi
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

آفتاب پاییزی


ساعت شهر دوازده بار نواخت.
آفتاب کم رنگ پاییزی رو شهر سایه انداخت. مردم شهر از کوچک و بزرگ، پیر و جوان، زن و مرد، برای مراسم خاکسپاری آقای «فردیناند» که پیرترین و خسیس ترین و به گفته اطرافیانش پولدار ترین شهروند آن شهر بود، می رفتند.

انگار تا تابوت را داخل گورستان در تلی از خاک دفن نمی کردند، کسی باور نمیکرد، او بالاخره مرده است.
زن و مرد های میانسال تعریف می کردند وقتی کوچک بودند، هر روز که از دم مغازه عتیقه فروشی آقای فردیناند، رد می شدند، تصور می‌کردند با آن بدن لرزان و چروک های بیشمار صورتش و نفرین های که مدام زیر زبان به عالم و آدم نثار میکرد و برای حتی یک پنی سیاه حرص و جوش می خورد، نهایت یک ساعت دیگر زنده می ماند.
مردی با نیشخند گفت: پیرمرد سی سالم قسطی زنده بود فکر کنم هر بار که عزراییل می اومد سراغش یه جوری سرش کلاه میذاشت...
مرد دیگری گفت: آره همون طور که سر پدر من کلاه گذاشت و یادگاری خانوادگیمون رو مفت از چنگمون در آورد. مردک طماع همین که میفهمید گرفتاری، بیشتر میزد تو سر مال!

جمعیت مثل لشکر سایه ای در سکوت و بهت پیش می‌رفتند.

با فاصله زیادی مادام «تیلور» با خواهر زاده کوچکش، که به گفته خودش بعد از مرگ خواهرش او را تحت تکفل خود قرار داده بود، با کیسه پر از لباس های نامرتبش به سمت مغازه عتیقه فروشی می آمد.

خانم تیلور خدمتکار آقای فردیناند بود. تقریبا از زمان نوجوانی نزد او زندگی کرده بود. هر کس دیگری بود از ناخن خشکی آقای فردیناند به سطوح می آمد؛ اما او که کم حرف و آرام بود، همه جوانی اش را مطیعانه نزد او زندگی کرده بود.
آقای «برناد» که این اواخر داخل مغازه عتیقه فروشی آقای فردیناند کار میکرد. در حالی که مغازه را می بست خانم تیلور را دید.  کلاه خود را به نشانه احترام کمی بلند کرد و به او و دخترک که نامش «سارا» بود خیره شد.

_سلام مورگان عزیزم! به این زودی داری میری؟
دست داخل جیب اش کرد و به ساعت جیبی اش نگاه کرد.
_هنوز دو ساعت و نیم به حرکت قطار مونده!

خانوم تیلور مضطرب بود.گفت:
_یک تلگراف به دستم رسید که دختر آقای فردیناند «الیزابت» میخواد خودش رو به مراسم خاک سپاری برسونه. نمیخوام باهاش رو به رو بشم.
آقای برناد که به موهای طلایی دخترک دست میکشید و صورت او را ناز میکرد، گفت:
_باید به جای اون پیرزن تو و دخترت تو اون خونه زندگی کنید... واقعا دنیای بدیه!
تیلور به چشم های آقای برناد نگاه کرد و گفت:
_تو کی به ما ملحق میشی؟ موندت اینجا خطرناکه! اگه اونا چیزی...
آقای برناد حرف او را برید و گفت:
_اونا چیزی نمی‌فهمند! زنده بودن این کفتار بیشتر شک برانگیز بود تا مردنش! فقط حیف که باید مسمومش میکردم...
آقای برناد دستانش را مشت کرد و ادامه داد:
_باید یک جور دیگه این همه کثافت رو تسویه میکردم... هربار به کاری که با تو کرد فکر میکنم دلم میخواد هزار بار از قبر بکشمش بیرون و داغونش کنم.
خانم تیلور انگشت سبابه اش را به علامت هیس بالا برد و به اطراف نگاه کرد.
_اون عتیقه هایی که بهم دادی رو برداشتم! مطمئنی کسی متوجه سرقت شون نمیشه؟
آقای برناد پوزخندی زد و گفت:
_خیالت تخت! من کارم رو خوب بلدم!

لطافت آفتاب پاییزی روی صورت و شانه های آقای برناد، حس خوشایندی را در او برانگیخت. نفس عمیقی کشید و گفت: حیف شد امروز برای مردن زیادی آفتابی و قشنگه! فکر کنم خدام حتی خوشحال که اون دیگه اینجا نیست.

زن و مردداستانداستانکنقاشیالهام گرفتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید