«تعبیر یک فال»
صبح بود و مترو شلوغ.
آدمها در هجوم رفت و آمدها، موجهای بیقراری بودند که انگار هرگز خیال ایستادن نداشتند.
از جایی میآمدند و به جایی میرفتند. مترو فقط محل گذر بود.
قطار با بوقی بلند و ممتد سرعت خود را کم کرد و در ایستگاه ایستاد. تا چشم کار میکرد صفهای نامرتب و فشردهای بود که اینپا آنپا میکردند برای هجوم به واگنها.
دختر و پسری کوچک با لباس های کهنه و نامرتب از لابهلای آدمها با زیرکی خود را به داخل قطار فرو کردند.
پسر لاغر و ریغو با صورتی کثیف که لباسهای کثیف و بیشکلش دو سایز برایش کوچک بود با لحن شعرواری شروع کردن به داد زدن:
_آدااامس... آدااامس های شیک با طعم های مختلف... دونه ای پنج، سه تا ۱۲، هر کی خواست بگه. کارت خوانم موجوده...
بدون وقفه چندین بار تکرار کرد و سه بسته هم با هر ترفندی بود فروخت.
رو کرد به دختر همراهش. دختر با جعبه فال در دستش، که از جثهاش بزرگتر مینمود، تمام مدت داشت به دهان پسر نگاه میکرد که با اشاره پسر شروع کرد:
_فال دارم ...فال مدل ...
پسر سقرمهای به او زد.
_ بلند بگو نون نخوردی مگه؟!
دختر با صدایی بلند و کشدار داد زد :
_فاااال دااارم...فاااا حااافط... خانم تو رو خدا بخر... تو رو خدا...
به لباس مسافرها میچسبید و با نگاهی عاجزانه که فرمایش نصرت خان بود التماس میکرد که فالی بخرند.
حاضر بود تا آخر شب داد بزند فال دارم فال حافظ؛ اما با نگاهی غمگین به تکتک آدمها خیره نشود و التماس نکند.
بتول که از بچگی او را بزرگ کرده بود به او میگفت: «ما گداییم سولماز! التماس کار ماست، ما باید بدبخت باشیم، باید حتی بدبختر هم نشون بدیم... این روپوش مدرسه دیگه جواب نیست.»
مقنعه سفیدی را که سولماز خیلی آن را دوست داشت از سر او به شدت کشید و او را که بغض کرده بود، مجبور کرد مانتو صورتیاش را هم در بیاورد.
سولماز اما در نگاه او هنوز زیبا بود و چهره یک گدای کامل را نداشت. سرتا پای او را برنداز کرد.
_هان فهمیدم...
رفت از بین خرتوپرتهایی نصرت قیچی بزرگ زنگزدهای را آورد. دو گیس بلند دختر را با چنگالهای خود از ته گرفت. سولماز میخواست فرار کند. بتول بدون توجه موهای او را که محکم در دست فشرد با پوزخند گفت:
«کجا فرار میکنی خیره سر... این گیسا به تو نیومده گدا گودوله... میچبنمش که حسابی بدبخت باشی...»
با قیچی کُند از ته گیسای قشنگ او را بریده بود. لباسهای کهنهای را به او داد که درز بزرگی روی زانوی چپ داشت.
دختر در میان جمعیت آرام و نامرئی راه میرفت. در قطار بود اما همیشه در خیالاتش غرق میشد، خیالات همیشه راهی بود برای فراموش کردن فقر، گرسنگی، لباسهای پارهاش، موهای کثیف کوتاهش، درد بیپناهی...
قطار که در ایستگاه میایستاد سریع مینشست تا مامورهای مترو او را نبینند و بساط فالهایش او را نگیرند.
جواد به او گفته بود «باز دم عید شده و این مامورای بیپدر زورشون به ما میرسه... میخوان جلومون رو بگیرند... برای اومدن به مترو یه دردسر داریم برای فروختن هزارتا ... هر ایستگاه عین جغد وایسادن و نگاه میکنند...»
جواد برگشته و به صورت سولماز نگاه تیزی کرد و انگشت اشاره خود را سمت او گرفت و با تاکید زمزمه کرد:
_پس همین که قطار وایساد سریع بشین که از پنجرهها دیده نشی، اگرم اومدن تو، برو تو جمعیت و بساطتت رو قایم کن .
قطار دوباره حرکت کرد و سولماز از جا بلند شد. قلب گنجشکوارش سخت میکوبید. کم مانده بود که مأمور چشم وزغی او را ببیند.
ظهر شده بود. قطار نسبتا خلوت بود.امروز فروش خوبی نداشت و نگران غرهای بتول و نصرت بود.
صدای نصرت را که با جواد و بتول پای منقل تریاک میشنستند به یاد آورد.
_از این فال و آدامس که نمیشه شکمتون رو سیر کرد پس کی میخواید جواب خوبیهام رو بدید؟ فقط یه نون خور به درد نخورید...
و بعد رو به جواد با سر اشاره کرده بود:
_جواد تو رو باید به آقا بیگ نشون بدم. زبلی و کار بلد... بری مواد بفروشی سودش بیشتره... با این جَنمی که از تو سراغ دارم میتونی خوب پیشرفت کنی و راه ضد ساله و یه شبه بری...
کام محکمی گرفت و در میان دودهای تریاک با لحن تهدید آمیزی گفته بود:
_اما این دختره استخونی هیچیش به آدمیزاد نرفته دو کلوم حرف زدن بلد نیست... باید به زودی بفرستمش بندر... چشمای عسلی خوبی داره...
بتول که منگ بود و نعشگی خوشی داشت با دو جمله آخر نصرت با بدخلقی گفت:
_آخه کدوم آدم کوری این خاله ریزه رو میخواد... تو به این میگی خوشگل ...
سولماز همه اینها را از پشت در اتاق گوش کرده بود و در خیالات خودش غرق بود.گرسنه بود و نان خشکی که بتول با تشر به او میداد سیرش نمیکرد بود. هرگز لب به اعتراض نمیگشود. بتول همیشه از او متنفر بود حتی وقتی کوچکتر بود به او اجازه نمیداد مامان صدایش کند.
سولماز عادت داشت قبل از خواب به مادرش فکر کند الان کجا بود؟ چرا او را رها کرده بود؟
بتول گفته بود:
_ مامانت یه زن خیابونی معتاد بود که به پنج گرم شیشه فروختت... همون موقعشام مردنی بود اصلا نمیدونست بابات کیه ...
اما سولماز هرگز حرف او را باور نکرد
خاطره ای دور از کودکیاش داشت.
به یاد می آورد در گهواره بود و مادرش که لباسهای محلی زیبایی داشت، لالایی سحر آمیز برای او میخواند و دست روی سر او میکشید... هنوز کمی از لالایی را به یاد داشت:
ادامه دارد...