ویرگول
ورودثبت نام
نمیدانم
نمیدانم
خواندن ۴ دقیقه·۶ ماه پیش

روایت خود از فیلم portrait of a lady on fire (بخش پایانی)

قصد دارم از بخش میانی فیلم به آخر فیلم گذر کنم. گویی آخر فیلم آن‌جایی است که ببینده مجذوب فیلم می‌شود. کارگردان فراغ و حسرت وصل شدن دو عاشق را به تصویر می‌کشد. فراغی که نه به اختیار خود بلکه به اختیار دیگری‌ای به نام جامعه است. جامعه آن صورت را نمی‌پذیرد و مجبور به ترک یکدیگر هستند و می‌دانند که احتمال زیاد همدیگر را نخواهند دید.


آن دو یکدیگر را ترک می‌گویند. سال‌ها بعد ماریان وارد گالری‌ نقاشی‌ای می‌شود و در آنجا نقاشی‌ها را تماشا می‌کند و ناگهان در آنجا هیلویز را می‌بیند. هیلویز در لباسی سفید به حالت نشسته و کنارش دختری شبیه به هیلویز ایستاده است. موها، چشم‌ها، لبخند‌ها و نگاه‌های دختر شباهت زیادی به مادرش، هیلویز، دارد. نگاه مادر گیرا و جذاب است و به قامت زن بورژوازی قرن هجدهمی است. در نگاهش صلابت و قدرت وجود دارد. این نگاه و این چشم‌ها نه به صورت شمایل و قامت انسانی بلکه به صورت پرتره‌ای در گالری است. نقاش او و دخترش را نقاشی کرده است و خدا می‌داند در حین کشیدن پرتره که هیلویز در برابر نقاش نشسته چند بار ماریان خاطراتش را با ماریان مرور کرده است و آیا قطرۀ اشکی نیز از چشمانش جاری شده است؟ و آیا دوباره خیال دیدن ماریان را در سر پرورانده است؟ شاید اگر می‌دانست ماریان کجاست به دنبالش می‌رفت. هنگامی که ماریان پرترۀ او را می‌کشید نگاه‌هایشان مملو از نیاز به دیگری بود. آیا در نقاش این پرتره نیز به دنبال چشم‌های ماریان می‌گشت؟ آری ماریان را می‌خواست ولی ماریان نبود. نقاش دیگری پرتره را به تصویر می‌کشید.

از این‌جا به بعد جزو فیلم نیست و خود این بخش را اضافه کرده ام:

ماریان پیش می‌رود تا نقاشی را از نزدیک نگاه کند. به هیلویز خیره می‌شود و نظاره‌گر چشم‌های یشمی هیلویز می‌شود. گویی تمام خاطرات در نگاه‌های ماریان هویداست. به دختر هیلویز نگاه می‌کند که شباهت زیادی به مادرش دارد. به یکباره ماریان چیزی را می‌بیند که می‌فهمد هیلویز هنوز چشم‌به راه ماریان است. هنوز ماریان را به خاطر دارد و هنوز نمی‌تواند ماریان را از سر بیرون کند. کتابی را در دستان هیلویز می‌بیند که انگشتش را بین صفحه‌ای از کتاب گذاشته است. در پرتره صفحۀ 28 مشخص است.

نقاش به هیلویز اشاره به صندلی‌ای می‌کند تا بنشیند. دخترش نیز در کنار اوست. نقاش در چشمان هیلویز آشفتگی می‌بیند و آن را به هیلویز می‌گوید. اما هیلویز انکار می‌کند. سعی می‌کند خودش را جمع‌وجور کند. مقداری دخترش با هیلویز صحبت می‌کند تا شاید مادر سرحال شود و دختر مقداری موفق می‌شود. نقاش به هیلویز نحوۀ نشستن را گوشزد می‌کند و هیلویز همانطور که نقاش می‌گوید می‌نشیند. هیلویز مقداری به سمت چپ حایل می‌شود و سرش را به سمت راست عقب می‌دهد. دختر نیز با کمی لبخند با دو دستش دست مادر را می‌گیرد. نقاش شروع به کشیدن پرتره می‌کند. مدام نگاه نقاش و هیلویز در هم گره می‌خورد و مدام هیلویز به گذشته سقوط می‌کند و در اعماق چشم‌های ماریان فرو می‌رود. به سختی خود را کنترل می‌کند تا اشکی از چشم‌هایش سرازیر نشود. در آن روز نقاش تصویر دختر و بخش بالایی هیلویز را می‌کشد. شب می‌شود و هجوم بی‌امان خاطراتش با ماریان خواب را از او بازمی‌دارد و سعی می‌کند لحظه لحظۀ خود با ماریان را به یاد بیاورد و صبح روز آخر را به یادمی‌آورد که هیلویز از او یادگاری‌ای طلب می‌کند. ماریان کتاب هیلویز را می‌گیرد و در صفحۀ 28 آن تصویر خود را به صورت خوابیده به تصویر می‌کشد. هیلویز بعد از به یاد آوردن این خاطره از تخت بلند می‌شود و به سراغ صندوقچه‌ای می‌رود که از نگاه همه پنهان کرده بود. از درون آن کتابی بیرون می‌آورد که تصویر ماریان بر صفحۀ 28 آن به تصویر کشیده بود. صبح روز بعد مقابل نقاش می‌نشنید و ژست مخصوص خود را می‌گیرد. نقاش در دست هیلویز کتابی را می‌بیند که انگشتش را بین صفحه‌ای گرفته بود. هیلویز می‌گوید که کتاب نیز در پرتره به تصویر کشیده شود و بالای صفحۀ کتاب عدد 28 نیز نوشته شود. هیلویز با آوردن کتاب و آن صفحه به امید آن بود که ماریان این اثر را ببیند و نمی‌دانم هیلویز به دنبال پیدا کردن ماریان بود و یا صرفا می‌خواست به ماریان با به تصویر کشیده شدن صفحۀ 28 بگوید که ماریان عزیز و دوست‌داشتنی من! من هنوز به دنبال توام و تو هیچ‌گاه از حافظۀ من بیرون نمی‌روی. چونان دخترک گمشده‌ای که به دنبال مادرش است من نیز در هر مکان تو را جست‌وجو می‌کنم و حال با پرتره به تو خواهم گفت که تو در جای‌جای زندگی من قرار داری.


پایان.

فیلمعشقفراغدیگریروایت
23 ساله هستم و دانشجوی روانشناسی. تصمیم گرفتم مقداری بنویسم تا نوشتنم خوب شه. همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید