حجت محبی
حجت محبی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

طوفان(بخش اول)

چرا اینگونه و اینجا تو را دیدار باید کرد؟

مگر جنگی شده در ده؟

مگر آبادی بالا

مسیر آب را بسته؟

مگر نان تنوریتان

دوباره خامتر گشته؟

مگر داغ بخاریتان

خموش و لالتر گشته؟

چرا اینگونه و اینجا تو را بد حال می بینم؟

چرا دریای جانم را چو یک مرداب می بینم؟

چرا از پشت آن روبند فقط چشمان تو پیداست؟

چرا با این همه نطقم سخن از تو نمی بینم؟

***

کمی آهسته می گویم، صدایم سخت در بند است

نمی دانم چه می گویم ولی دردا که می گویم

پدر دیشب به وقت شام

کمی ناخوش به من رو کرد

که ای دختر کجایی تو ؟

همه در بند یک شوهر

همه در فکر یک کودک...

صدای گرگ می پیچید

صدای زوزه ی طوفان

حمار از دور می نالید

و باران سخت می بارید

دلم لرزید و جنبیدم

درون بقچه گلدار بساط هجر پیچیدم

شبانه از همان خانه پریشان حال کوچیدم

شعرتوفانازدواجاجبارحمار
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده‌ست گردنده فلک نیز بکاری بوده است
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید