با صدای هوار کشیدن پدربزرگ از خواب بیدار شدم؛ حتما دوباره به خاطر پدر است. پدر میخواهد زینب را بفرستد شهر، مدرسه؛ اما پدر بزرگ مخالف است، و میگوید زینب وقت شوهر کردنش است، و باید بدهیمش به همین کامران، که در بقالی سر کوچه شاگردی میکند و عاشق و دلباخته زینب است.
این بحث هفته هاست که دقیقا در ساعت ۸ صبح هر روز سر میگیرد؛ اما انگار این بار متفاوت است، پدر اینبار دیگر ساکت نمیشیند و در جواب پدربزرگ میگوید، که زینب فقط ۱۴ سالش است و هنوز زود است؛ میگوید که زینب جگر گوشه اش است و چراغ خانه، و برای او تا ابد زود است که شوهر کند. از صدایش غم میبارید و خشم. پدر بزرگ اینبار دیگر هیچ نگفت و به گمانم شروع کرد به توتون کشیدن؛ بوی آن تمام خانه را پر کرده بود. پدربزرگ هروقت غمگین بود توتون میکشید.