دیگر توان تحمل این رنج فلاکت بار را ندارم. پایانش میدهم؛ رنج را. زندگیم را.
و این نامه برای آنهاییست که میخواهند باز هم تلاش کنند، و آنهایی که هنوز زندگی برایشان معنی دارد، حتی برای یک ثانیه.
« اگر بتوانم یک بار دیگر زندگی کنم، میکوشم بیشتر اشتباه کنم، نمیکوشم بی نقص باشم. راحت تر خواهم بود، سرشار تر خواهم بود از آنچه حالا هستم. در واقع، چیز های کوچک را جدی تر می گرفتم» خورخه فقط آرزوهای محالش را گفته و به خواننده دیدگاه جدیدی ارائه داده؛ دیدگاهی مملؤ از امید.
اما اگر من بتوانم یک بار دیگر این فلاکت را زندگی کنم (که اگر خوشبخت ترین آدم دنیا هم بشوم، این کار را نمیکنم) میکوشم که...
میکوشم...
سعی میکنم...
تمام تلاشم را میکنم تا...
نمیتوانم؛ هر چقدر هم سعی کنم شبیه نیچه باشم، نمیتوانم.
خورخه لوئیس بورخس عزیز...
من کتابی از شما نخوانده ام( شرمنده!) ولی این متن از شما زندگی مرا به کلی عوض کرد.
الان که دارم این نامه را برای شما مینویسم، طناب داری که ۳ ساعت زمان برد تا گره اش درست و محکم زده شود روبهرویم است؛ اما چه کنم؟
چگونه دلم بیاید که خوشی های کوچک را فراموش کنم و بروم؟!
چگونه میتوانم بوی قهوه دل انگیز را در فصل زمستان، بوی سوختن چوب را در روز های اول بهار، دیدن بازی کردن بچه گربه ها راو هزاران چیز مشابه را بیخیال شوم و بروم؟! چگونه؟
میدانم توهم جواب این سوال را نمی دانی...
تو درست میگویی اگر من هم بتوانم دوباره زندگی کنم، میخواهم که صفحات دفتر خاطراتم پر شده باشد از تجربیاتی بدرد بخور، پر از لذت های کوچک، پر از خاطراتی که در زمان خواندنشان لبخند بزنم، حتی گاهی از غمشان گریه کنم؛ اما باز هم بخواهم ادامه دهم.
قرار است فردا برف بیاید (صدای تلویزیون همسایه که همیشه زیاد است؛ این خبر را به من میدهد)، و به یاد میآورم که من عاشق روز های برفی ام.
۱۴۰۳,۶,۱۲