گرمای وجودم رو به سردیست
این را پاییز می داند
قلب منجمد هنوز هم می تواند بتپد
این را دل خزان زده می داند
آن شاهد همیشگی می بیند
این فصل زیبا ترین غروب ها را دارد
مهتابش در شب چه درخششی دارد
اما سرما بر همه جا حکم فرماست
سمفونی مرگ برگ های زرد آشناست
آسمان گرفته از ابرهای تیره هم زیباست
حالا دیگر می توان زیر آسمانی که بساط بارانش را پهن کرده به تنهایی ایستاد
تا پایان رساندن آخرین فصل زندگی باید ایستاد
این داستان تکراری عمر کوتاه ماست
روزگاری که تا ابد پذیرای همه ی تولد های بعد ماست
پس بیا ای آسمان کمی باران مهربانی را
بر خاک دیار خشکیده از مهر ما ببار
شاید که نبض محبت کمی جان بگیرد
چرا که از ما همین عشق است که تا ابد پابرجاست