بابایی با لنگهای نه چندان درازِ عزیز
امروز مثلِ دیروز، روز قبل و روزهای قبل تَرَش، دچارِ شک شدم. شاید بپرسی شک نسبت به چه؟ و من باید بگویم به همه چیز.
خیلی قبلترها چیزهای زیادی را میتوانستم برایت ردیف کنم که از آنها مطمئن بودم و حتی به تصورِ اشتباه بودنشان میخندیدم اما حالا انگشت شمارند و کمیاب.
خوب و بَدَش را نمیدانم و اصلاً بیا این عادتِ مسخرهی دستهبندی کردنِ همه چیز را دور بریزیم؛ اما چیزی که آزارم میدهد این دوگانگی و عدم قطعیت نیست اتفاقاً برعکس، صفر و صد بودن آدمهاست. انگار بزرگترین حربهی کارسازِ به کرسی نشاندنِ حرفت این است که چیزِ دیگری را به بادِ توهین و سرزنش بگیری و بکوبی.
مثلا میگویند تا وقتی فلان بدبختی در این دنیا هست چرا باید برای چیز دیگری هزینه کرد یا قاطعانه فریاد میزنند فلان تفکر احمقانه است تا تفکرِ خودشان را بچپانند صدرِ جدولِ خوبها و با ژستی روشنفکرانه ستارهای هم بچسبانند کنارش.
هر طرف که سر میچرخانم عدهای در حال بحث برای قانع کردنِ دیگری هستند و آن وسطها موضوعی بیچاره، بیربط و بیخبر از همه جا را زیر بارِ فحشهای فیلسوفانهشان له میکنند.
بابایِ عزیز، از تو میپرسم شاید جوابش را بدانی. گیرم که "این" خوب است و "آن" بد، اصلاً چرا برای "این" آدمها بد بودنِ "آن" اهمیت دارد آنقدری که برایش رگِ گردن خرج میکنند؟!
خلاصه که این جماعت از طرز لباس پوشیدن و قیافهی کج یا راستت که بگذرند، برای تفکرِ دلخواهشان تفکر دلخواهت را به گند میکشند.
همین خودِ تو، خیلیها میگویند لنگهایت به قدر کافی دراز نیستند و من احمقم که برایت نامه مینویسم! میبینی؟ حتی به لنگِ تو هم کار دارند اما به مغز خودشان نه.
پینوشت: لعنتی... بدون اینکه بخواهم حرفهایشان رویم اثر گذاشته و لنگهایت را نه چندان دراز خطاب کردم!
انگار گریزی نیست و حرفها میچرخند و میچرخند و آخرسر مینشینند جایی که دستت به آن نمیرسد. بعد به خودت میآیی و میبینی تو هم شدی همرنگشان.