به دنبال چيزی برای نگاه كردن بودم بدونِ آنكه ديگران معذب شوند. دور و برم را از نظر گذراندم؛ همه چشمهای آوارهشان را به اطراف میگرداندند تا شايد جای مناسبی برای خيره شدن پیدا کنند.
مردی که بنظر میآمد خوابیده توجهم را جلب کرد. پیرمردی بود با یک کُتِ کهنه و گشاد به تن که گردنش به جلو افتاده و با حرکات اتوبوس تکان های ریزی میخورد.
عادتوار در ذهنم برايش داستان ساختم. از لباسهای كهنه و خاکی وَ کفش های تکه پارهاش حدس زدم کارگر یک ساختمان باشد. از قضا پیمان کارش هم مردی احمق است و چند ماهی میشود که پول کارگرانش را نداده. در دلم به آن پيمان كارِ خیالی فحشی دادم و اخمهایم درهم رفت.
همان موقع راننده حرکتی ناگهانی کرد و یک ضرب، اتوبوس را به سمتِ راست چرخاند. دیر جنبیده و خیلی دیرتر چشمش به تکه آسفالت کنده شدهی خیابان افتاده بود، همین باعث شد تمام ما که ایستاده بودیم تعادلمان را از دست بدهیم و هر چه به دستمان آمد چنگ بزنیم. دستِ من شالِ زنِ کناری را با تمام قدرت میکشید و هیچ اِبایی نداشت که تا چند لحظهی دیگر آن زن از کمبود نفس جان بدهد.
بالاخره مغزم واردِ صحنه شد و به دستم فرمان داد که آن پارچه را بیخیال شود. با نگاهی پر از خجالت و پشیمانی به زن نگاه کردم و گفتم 《خیلی ببخشید》 و او با چشمهای خشمگین و ابروهایی که گرهی کور خورده بودند، چشم غرهای رفت و ترجیح داد بدون اینکه چیزی بگوید به روبرو خیره شود.
آخر هم نفهمیدم مرا بخشید یا هنوز داشت در دلش فحشهایی نثارم میکرد که نمیتوانست جلوی آدمها به زبان بیاورد؛ چون احتمالا در شأنش نبود اما در خلوتِ ذهن كه ديگر شأن و منزلت معنايی ندارد. میتوانی منفورترين كسی باشی كه پنهانش كردهای.
دوباره به یاد سوژهام افتادم، پیرمرد. رویم را برگرداندم. به طرز عجیبی سرش به شیشه چسبیده بود و کمرش آنقدر خم شده بود که احتمال میدادم به زودی نصف شود. چه خواب عمیقی! خیلی زود آن سوژه هم خستهام کرد و به بیرون خیره شدم.
چشمهايم ماشينهايی را میپاييدند كه فرقشان از زمين بود تا آسمان. چندتایی مختصِ كسانی كه اگر زمان قديم بود احتمالا ارباب صدايشان میكردند و عدهای بيشتر، رعیتهایی كه ماشينشان هم مثل خودشان به تته پته افتاده بود...
ذهنِ شلم شوربایم دوباره به سراغِ او رفت. پيرمردی كه مثل مردهها به خواب رفته... مثل مردهها؟!
سرم را خيلی ناگهانی به سمتش برگرداندم چون مغزم گفته بود 《شايد واقعا مرده!》
اخم و تَخمِ ملت را به جان خريدم و راهم را از ميانِشان به سمت پيرمرد باز كردم. بعد از چند قدمِ طاقت فرسا بالاخره رسيدم و توانستم از نزديک، قفسهی سينهی ثابتش را ببينم. جلوتر رفتم و دستش را گرفتم؛ سرد بود. خيلی سردتر از آنكه بتواند زنده باشد.
نمیدانم چرا، شايد چون هنوز به دنبال سوژه بودم و میخواستم بدانم مردم در اين موقعيت چه میكنند؛ حالا دلیلش هر چه که بود بلند گفتم:
《این پیرمرد از هوش رفته، باید زنگ بزنیم آمبولانس.》
خوب گوشهايم را تيز كردم تا پچ پچهایی که درست مثل حشرههایی ریز در هوا شناور میشدند را بقاپم:
_ فقط يه ايستگاه ديگه مونده تا من برسم. كاش اول به اونجا برسونَتِمون بعدش هر كاری خواست بكنه
_ وای لعنتی اگه اينجا نگهداره بايد سه ساعت منتظر اتوبوس بعدی باشيم تا بالاخره يكی از راه برسه كه اونم تا خرخره پره و مجبوريم با هزار زحمت خودمونو بچپونيم توش
_ بخُشکی شانس
_ زنگ بزنيد آمبولانس بابا میگه حالش بده
_ دارم از خستگی میميرم دلم خوش بود دو سه تا ايستگاه ديگه میرسم و میگيرم میخوابم. از صبح سرپام
_ حالا چرا پاشده اومده سمت خانوما نشسته اين پيرمرده؟
راننده نگهداشت و به آمبولانس زنگ زد. مسافرها درحالی كه زير لب غر میزدند، داشتند از اتوبوس پياده میشدند. همان موقع داد زدم: 《مُرده》
همه ايستادند. چهرههايشان درهم رفت و فازِ غم به خود گرفت. كلماتِ آخی، بيچاره، عزيزم، خدا رحمتش كنه در سرم پيچيد.
جماعتِ مرده پرستی كه تا چند دقيقهی پيش نگران زمان از دست رفتهشان بودند، زير لب فاتحه میفرستادند و برای شادی روح اين پيرِ بيچاره دعا ميكردند!