وقتی از او پرسید چرا به جنگ تن دادی؟
انتظار پاسخی کاملا منطقی و عقلانی داشتم.
آخر من بیننده آن شو پانزده دقیقه ای بودم!
اگر پاسخ قانع کننده نمیبود، من مخاطب قانع نمیشدم و خدانگهدار.
اما دریغ...
چرا به جنگ تن دادی؟
مکث کوتاهی کرد و گفت:
چون با سید حسن عهد بستیم که تن به ذلت ندهیم و تا آخرش باایستم. حسین (ع) هم می توانست جانش را به خطر نیندازد اما او راه جنگ و جهاد را پیش گرفت...
پاسخ عجیب و غریب است، نه برای منی که سالها از حسین شنیده ام و چای روضه اش را خوردم، پاسخ عجیب است برای آنکس که از این افراد هیچ نمیداند. پاسخ برای دودوتا چهار تای مغز من عجیب است، که لامذهب! لا اقل جلوی تلویزیون چیزی بگویید که دوروز دیگر یکی پرسید اینها مگر دیوانه اند که خود را چنین به کشتن میدهند؟ بتوانیم چیزی بگویم!
اما دریغ...!
دقیقا حرفهایش مرا یاد این کلیشه انداخت:
چون فلانی بهمان کرده پس ما نیز چنین کنیم!
چیزی که از این دیالوگ هادست و پا شکسته به خورد مغز قالب بندی شده ام دادم این بود:
حرف هایش بیش از آنکه بوی دروس آکادمیک دانشگاهی بدهد، از تجربه میآمدند، تجربه زندگی و خاک صحنه روزگار، تجربه دلی که گیر کرده و حالا اویی که دل را گیر انداخته میکشد قلاب را!