ویرگول
ورودثبت نام
نفیسه خطیب پور
نفیسه خطیب پور
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

به خاک!.

خیلی وقتا این شکلیم.
خیلی وقتا این شکلیم.

روی تاب؛

کودکی؛

مشتاق.


زمان؛ همگام با ابر های مسافر؛ بلیطِ یک طرفه برای زیستن را به او هدیه داد.


_ ببخشید آقا؛ این قطار به کجا می رود؟

× به سمتِ آینده.

شک جلوی قدم هایش را نمی گرفت.

وارد قطار شد.

بلافاصله پاهایش به چمدانی روی زمین بر خورد کرد و تعادلش را بر هم زد اما محکم ایستاد.

به دنبال صندلی خالی رفت.


فضای داخل قطار پر شده بود از چمدان های کهنه و پوسیده.. انگار مسافران؛ انها را رها کرده بودند..

روی صندلی؛

از قابِ پنجره، زمستان را تماشا می کرد.

روی بلیط نوشته شده بود:

به سوی سراب.

دختری آهسته به او نزدیک شد؛

+ می توانم کنار شما بنشینم..؟

_ بله بفرمایید..

دخترک؛ چمدان و وسیله های خود را در آغوش گرفته بود و به کفش هایش نگاه می کرد.

مامور قطار بالای سرشان ظاهر شد؛

× بلیط لطفا.

دخترک از جیب کتِ یشمی خود؛ بلیط را به مامور قطار داد.

چشمش به مقصدِ روی بلیطِ او افتاد .

نوشته شده بود:

به سوی مرگ.

او هم بلیطِ درون دست هایش را تحویل داد.

زمانی که مامور قطار دور میشد؛ اهسته به دخترک گفت:

_ ببخشید؛ مقصد شما مرگ است؟

دخترک همچنان به کفش هایش نگاه میکرد:

+ بله.

_ معذرت می خواهم اما برایم عجیب است که آرام در قطار نشسته اید و به سمت مرگ می روید..زندگی را دوست ندارید؟؟

دخترک بالاخره نگاهِ خود را از کفش هایش به چشم های او دوخت و ادامه داد:

+ من زندگی را دوست دارم اما در اخر؛ به مرگ تعلق می گیرم. ایستگاه مرگ اخرین مقصد است و شما هم زمانی بلیط آن را به مامور قطار خواهید داد.

...

مات و مبهوت به چشم های دختر نگاه میکرد؛

سیاهیِ خالص!.. کلامِ دختر را می شِنید اما؛

روح در واژه های او دیده نمیشد.

احساس خفگی می کرد. آب دهان خود را قورت داد و دیگر نمی توانست به دخترک نگاه کند.

+ شما به سراب می روید..؟

زبانش بند امده بود سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.

+ سراب ایستگاهِ پر تلاشی است. برای پیدا کردن حقیقتِ مسیر ؛ یا هر آنچه که به دنبال او می روید؛ بسیار اشک خواهید ریخت.. اندوهگین خواهید شد و در انبوهی از مسیر های دروغین؛ دست و پا خواهید زد تا راهروی واقعی خود را از زندگی بیابید. برای من خیلی سخت بود..

و سکوت کرد..

بالاخره به دخترک نگاه کرد و کمی آرام شد..

دخترک نگاهش را به قاب پنجره انداخت و ارامشِ بیشتری در فضای میان آن دو ایجاد کرد.

زبان باز کرد و رو به دخترک گفت:

_ باز هم برایم از سراب بگویید...

دخترک دکمه یقه کتِ خود را باز کرد و نفس عمیقی کشید:

+ به ایستگاه سراب که می رسید نباید عجله کنید. راهرو ها و تونل های پیچ در پیچ شما را گیج خواهد کرد. در ابتدا به دنبال دوستان و اقوام خویش باشید چون تنهایی نمی توانید مسیر را پیدا کنید. از راهنمای مسیر کمک بخواهید. افراد زیادی به شما نزدیک خواهند شد که مسیر سهل العبوری را پیش رویتان می گذارند و به شما می گویند که چه چیز برایتان خوب و چه چیز برایتان مضر است؛ اما شما به دنبال نشانه ها باشید. حرف های دیگران را به خوبی گوش کنید تحلیل کنید بررسی کنید اما برای رفتن از ایستگاه عجله نکنید. شما سنی ندارید. گاهی افراد تا مرز سی سالگی ایستگاه سراب را رها نمی کنند. چرا که هنوز تشخیص نداده اند چه مسیری آنها را به سمت ایستگاه بعدی خواهد بُرد. ما نمی توانیم با چشم هایمان مسیر را ببینیم؛ گاهی پژمرده و دلشکسته خواهید شد و امید هایتان بویِ نا به خود می گیرند؛ گاهی سر نخ هایی میابید و دوباره تعادل افکار خود را به دست می گیرید؛ این روند نوسان دارد و شما نمی توانید همیشه در همه حال دقیق و حساب شده جلو بروید.. بهتر است مسیرخوانی یاد بگیرید تا اینکه عجله کنید..پس صبور باشید.

دخترک نگاهی به ساعت مچیِ خود انداخت و با مکث ادامه داد:

+ ایستگاه مرگ نزدیک است. راه ایستگاه سراب از مرگ ‌می گذرد.. برایتان آرزوی موفقیت دارم.

و چمدانش را روی زمین رها کرد..از جایش بر خاست؛ روی دو صندلیِ مقابلشان دراز کشید و چشم هایش را بست.

خیره به دخترک؛ دلهره قلبش را رها نمی کرد..حتی به خودش جرعت نمی داد به دخترک نزدیک بشود.. پس از دقایقی تصمیم گرفت به مامور قطار بگوید که دخترک حالته طبیعی ندارد اما زمانی که‌ خواست از جایش بلند شود؛

قطار از حرکت ایستاد.

مامور قطار به همراه دو مرد دیگر از دور به او و دخترک نزدیک شدند. بلافاصله رو به انها گفت:

_ حالشان خوب نیست...من..من نمیدانستم چه کار کنم..

اما کسی به جمله های اون توجهی نمی کرد.

مامور قطار با کمک همراهانش دخترک را از روی صندلی بلند کردند. از شانه ها و پاهای او گرفتند و از نزدیک ترین درِ خروجی او را به خارج قطار انداختند!

چشم هایش را از در بر نمی داشت..

با فریاد خطاب به مامور قطار گفت:

_ شما انسانید!؟ این چه رفتاریست که با او داشتید!؟ من می دانم هنوز نفس می کشید!!

مامور قطار با خونسردی:

× ارام باشید. ایشان دیگر جانی در بدن ندارند. برای مسافرانِ ایستگاهِ مرگ؛

سر نوشت جز به خاک رفتن نیست.

و دور شد.

درِ قطار بسته شد و باد زمستانی عطرِ مرگ را به جانش انداخت..

سکوت کرد.

تازه متوجه شد؛

چرا انبوهی از چمدان؛ قطار را پر کرده بود.

.



برای رسیدن به خواسته ها و پیدا کردنِ چیزی که توی زندگی بهش علاقه داریم ؛

مسیر خیلی بالا و پایین داره..

دقت کنیم و صبور باشیم.


نفیسه خطیب پور _

فضای فریب دهنده اینستاگرام roots.ofme@




دلنوشتهداستانداستان کوتاهزندگیتلاش
I am talking to you to express my existence with words, maybe this is my liberation. پیج نقاشی هام: feelnafis@
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید