نمی توانید "خوب" باشید..؟
گوش هایم خسته شد.
این بار حرف هایتان ؛ رنگِ تازه ای دارد.
فکر می کنم بویِ چرکِ شهر؛
برای نقاب هایتان است.
اینجا؛
هزار لحظه ی مرگ در هوا؛ گَردِه افشانی شده؛
و این؛
ترسناک تر از نگاهِ گربه ی گشنه ای است که طِفل خود را می دَرَد!..
ای پَست های زمینی!
چرخِ گاریِ من،
برای شَمایِلِ آغشته به دروغِ شما نمی چَرخَد!.
برای غرور هایتان سکوت ندارم.
برای خنجر هایتان بدن ندارم!
اما؛
بیایید.. جانِ من؛ بیایید!
منِ گُم را پیدا کنید.
من، آیینه وار برایتان راست خواهم گفت!
حقیقتِ سیاهِ چشم هایتان را؛
با وقار، در شهر،
در گوشِ کبوتر های خاموشی؛ جار خواهم زد...
من؛
برای عشق هایتان دلسوزی ندارم!
برای ساعتِ چهارِ صبحتان؛ بیداری ندارم!!
اما بیایید سیلی های نَزَده را بیابید!!
به من بگویید!
چه کسی در خاکِ ذهنتان بَذرِ خود خواهی کاشت؟!
به من بگویید،..
با طنابِ حقیقت او را دار خواهم زد!...
نمی توانید "خوب" باشید...؟
می دانم^^
دیگر نمی توانید.
سیاه شده اید..
پَرت شده اید..
"خشم" شده اید..!
.
.
.