
هر چقدر به گذشته نگاه می کنم، فقط می توانم بگویم : من از خوردن لذت می برم.
شاید خنده دار یا کلیشه ای به نظر برسد اما برای من غذا خوردن یک تفریح است. این احتمالا صادقانه ترین اعتراف زندگی من باشد.
هیچ وعده ی غذایی وجود ندارد که من آن را امتحان نکرده باشم!
آه از فسنجان های مادرم و آش رشته های مامانی جان بگیرید تا کله پاچه های چهار صبح در شیراز و رولِ سوشی با طمع های مختلف. در تمامِ این بیست و چهار سال، یا بهتر بگویم از زمانی که یادم می آید من به هیچ مواد غذایی نه نگفته ام..
اما همین اشتهای اژدهای من بود که کلی کار دستم می داد!
آن قدری کار دستم داد، که باید دو دست دیگر هم قرض می کردم تا به گرفتاری هایش رسیدگی کنم.
قصه ی خوشمزه ی من از آنجایی شروع شد که پنج سالگی ام را در مهد کودک می گذراندم.
من حافظه ی خوبی دارم و در اولین خاطره ام بستنی های کاکائویی چشمک می زدند.
خنده دار است اما منِ پنج سالِ هر روز صبح زود در راه مهد کودک از پدرم با گریه خواهش می کردم تا برایم دو عدد بستنی کاکائویی بخرد.
و اگر اینکار را نمی کرد آن روز را برای خودم، آنها و معلم های داخل مهد کودک زهر می کردم..
عاشقانه با بستنی ها عشق بازی می کردم بی خبر از آن که همین بستنی کاکائویی می تواند چه بلایی بر سرم بیاورد. دقیقا بعد از چند ماه صبح ها بستنی خوردن ؛ دورِ لب ها و دهانم شروع به قرمز شدن کردند و بله! این قرمزی با خارش همراه بود!
اوایل نمی دانستیم که مشکل کجاست و چرا این اتفاق می افتد. اما از وقتی که من پوستم را به خاطر شدت خارش تکه تکه کردم، دست به دامان دکتر پوست شدیم.
دکتر در همان لحظه ای که مرا دید مادرم را سوال پیچ کرد تا ببیند که تغذیه من چه طور پیش می رود. به محض اینکه مادرم اسم بستی کاکائویی را آورد، دکتر یک بشکن زد و گفت :
همین! دقیقا همین کاکائو بچه را به این روز انداخته است! دیگر هرگز نباید سمت کاکائو یا مواد غذایی حساسیت زا برود.
از آن روز مادرم خیلی حواس اش به من بود و پدرم هم صبح ها برایم بستنی شیری می خرید تا اشک هایم را نبیند. اما من عاشق بستنی کاکائویی بودم..
چند سال گذشت تا حساسیت های پوستی من از کنار لب ها و دور دهانم، به پوست پشت سرم سرایت کردند. راستش را بخواهید خیلی عجیب بود و هنور هم که هنوز است نمی توانم فراموش اش کنم.
یک خارش جزعی در کلاس سوم ابتدایی لا به لای موهای پشت سرم ایجاد شد. آنقدر می خارید که من بی آنکه متوجه شده باشم باز هم پوستم را تکه تکه کرده بودم. این وضعیت تا جایی ادامه داشت که مشاور بهداشت مدرسه فکر می کرد من دختربچه ی تمیزی نیستم و حتما قارچ یا انگلی روی پوست سرم زندگی می کند. یکی از روز های بهار در زنگ ورزش بود که بعد از ده دقیقه خاراندن کف سرم، احساس خیسی می کردم. بله درست خواندی، پوست سرم خیس شده بود اما نه از عرق یا آب باران بهاری؛ رطوبتی که حس می کردم از خون ریزی کف سرم بود! یک زخم بزرگ که حالا علاوه بر خاریدن، می سوخت.
این بار هم پدرم سریعا مرا از مدرسه برداشت و به مطب یک دکتر متخصص پوست و مو برد. دکتر به ما گفت که پوست من شاید حساس باشد اما کثیف نیست و انگل یا قارچی در کف سرم زندگی نمی کند. آن لحظه خیالم راحت شد اما می دانستم که داستان به کجا ختم می شود.
وقتی دکتر خوب کف سرم را بررسی کرد گفت :
اقای محترم من فکر می کنم دختر خانم به یک چیزی حساسیت دارند، مواد غذایی ای هست که هر روز استفاده بکند؟
آنجا بود که فکرم به سمت تخمه ی آفتاب گردان رفت. من به تخمه ی عزیزدلم حساسیت داشتم. هر روز در راه مدرسه یک بسته را تمام می کردم و در راه برگشت هم یک بسته ی دیگر برای فردا می خریدم. وقتی پدرم ماجرای تخمه را به دکتر توضیح داد ؛ او گفت باید مصرف آن را تا جایی که می شود کم کنم، و خب چاره چه بود؟ کم کردم. به سختی و با ذلت از تخمه های آفتاب گردان هم خداحافظی کردم.
اما روزگار قصه ی دیگری برایم نوشته بود.
چندین سال گذشت و من در سن بلوغ با جوش های آلبالویی در هنرستان غصه می خوردم. چون علاوه بر جوش ها فهمیده بودم که مواد غذایی را نمی توانم مثل مردم عادی مصرف کنم.
مثلا چیپس، پفک، بادام زمینی سرکه ای، فلافل،کره گردو، خربزه و طالبی، توت فرنگی و نارنگی، پیتزای جذابِ پِپِرونی! و..
اما می دانستم که جوش برای نوجوان است و کافیست تا جوانی و بزرگ سالی آن را تحمل کنم.
که این یک تصور اشتباه بود.
در آن زمان برادرم هم دچار حساسیت های پوستی شد و من فهمیدم که شاید این داستان حساسیت زا مربوط به ژنتیک من باشد. البته برادرم به نوع دیگری دچار مشکل شد اما موضوع باز هم به مواد غذایی حسسایت زا و پوست بدن مربوط می شد.
هر بار که دکتر می رفتیم دارو ها و قرص ها یا آمپول های مختلفی برایم تجویز می شد اما همه ی آن ها موقتی بودند. من تقریبا با بدنم آشنا شده بودم. سعی می کردم به تمام مواد غذایی که شناسایی کرده بودم برایم حساسیت زا هستند نزدیک نشوم. اما سفر شناخت من از خودم و تغذیه ام تازه شروع شده بود.
در سال های آخر هنرستان ورزش کردن را به صورت جدی شروع کردم.
قبل از آن هم همیشه تحرک داشتم اما نه به صورت منظم ..
خلاصه با شروع ورزش و باشگاه رفتن مسیر تازه ای از تغذیه برایم شفاف شد : "رژیم"
مربی همیشه به من می گفت که تو باید مواد غذایی ای را مصرف کنی که کربوهیدرات کم و پروتئین بالا داشته باشند و در غیر این صورت نمی توانی آن طور که دلت می خواهد حجم بگیری.
به من می گفت تو لاغری و برای داشتن یک بدن زیبا باید غذای بیشتری در وعده هایت بخوری.
راستش من اصلا دوست نداشتم رژیم بگیرم یا بخواهم یک بدن بزرگ و عضلانی از خودم بسازم. اما آن موقع به هیچ عنوان با رژیم گرفتن آشنا نبودم. آشپزی نمی کردم و علاقه ای هم به خوردن چیز های مشخص نداشتم، چون از بچگی در حال رعایت کردن بودم!
با هر بدبختی بود من در رژیم و تغذیه ای دست و پا شکسته فرو رفتم.
در همین فرو رفتگی حساسیت پوستی باز هم به دیدارم آمد...
یک روز که بعد از تمرین گرسنه به خانه برگشتم و طبق گفته های مربی؛ بعد از سفیده ی تخم مرغ ، موز و گردو ی زیادی خورده بودم. غروب بود و مادرم برایمان مرغ سوخاری درست کرده بود. مرغ ها با عطر و طعمشان جوری مرا به ولع انداختند که حواسم نبود چه اندازه ای از آنها می خورم.
دست مادرم درد نکند.
خیلی خیلی لذیذ و خوش بافت پخته شده بود.
اما یک چیز جدیدی در آن بود که بعد از یک ساعت فهمیدم.
"پاپریکا"
این پودر تا آنجایی که من می دانم از فلفل دلمه ای قرمز تهیه می شود و مادرم می گفت که از آن داخل غذا برای طمع بهتر و رنگ زیباتر استفاده کرده بود. اما بر خلاف تصور او غذا کمی به تندی می زد... و این یعنی فاتحه ی من خوانده شده بود.
به مادرم گفتم شما احساس نکردین که غذا به خاطر فلفل انقدر خوشمزه شده است؟! و آن لحظه بود که دست هایم آلارم دادند!
تا این جمله از دهانم خارج شد، اول انگشت ها و بعد ساعد هایم از مچ دست تا آرنج ها متورم شدند. خارش و سوزش هم به دنبالشان آمد و طرحی شبیه به کهیر های بزرگ روی پوست دست هایم بر آمده شد.

مشکل فقط فلفل نبود. گردو و موز هم با هم دست به یکی کرده بودند.
از آن سال تا همین لحظه که در حال نوشتن هستم تقریبا هشت یا نه سال می گذرد و من هنوز با این مشکل دست و پنجه نرم می کنم.
اما خیلی محافظه کارانه و محتاط تر.
اخرین بار که دکتر رفتم، یک دکتر متخصص حساسیت های پوستی بود که به من گفت من تا حالا همچین مدلی از حساسیت روی بدن هیچ کدام از بیمارانم ندیده ام. کلی با هم صحبت کردیم و او با نگرانی و چاشنی مهربانی مرا راهنمایی کرد که نیاز نیست همین الان کلی آزمایش های مختلف بدهم و توی خرج اضافه بی افتم. بهتر این بود که با چند تا پماد خاص شروع می کردم و بعد اگر به صورت کامل خوب نشدم ، به سراغ آزمایش ها بروم.
در آخر این را هم اضافه کرد که برای آزمایش ها باید یک تکه از پوستم را درمان نکرده رها کنم تا بتواند در صورت خوب نشدن ، از آن نمونه برداری کنند. که خیلی عجیب بود!
ترسیدم.
خیلی وقت است که هیچ چیز مضری نمی خورم . فست فود ها و غذاهای فراوری شده را حذف کرده ام. ماست، شیر و لبنیات را خیلی خیلی کم کرده ام و تقریبا هر چیزی که قند دارد را نمی خورم. البته قند مصنوعی.
دو سالی می شود که در خانه ورزش می کنم و رژیم مشخصی ندارم جز آنکه هر چیزی که میخورم فیبر، پروتئین و کربوهیدرات اندازه دارد.
پماد هایی که آخرین دکتر برایم تجویز کرد تا هشتاد درصد حساسیت پوستی من را کاهش داد . اما هنوز هر ازگاهی بی انکه بدانم چه خورده ام و چه نخورده ام ؛ ناگهانی حساسیتم دوباره شدت می گیرد. اما صرفا برای یک یا دو روز. یک مدت پشت بدنم از کمرم تا گردنم هم به همین وضعیت افتاده بود اما اون قسمت کاملا خوب شد.
اما من فکر میکنم شرایط بهتر الانم فقط برای استفاده از آن پماد ها نیست.
من با رژیم ورزشی ای که خودم برای خودم در طی چهار سال درست کرده ام توانستم مقدار قابل توجهی از حساسیت پوستی ام را کاهش بدهم. از وقتی هوش مصنوعی وارد زندگی هایمان شد، کلی تحقیق کردم و متوجه شدم درصد زیادی از مشکلات پوستی به سبک زندگی ام بر می گردد.
این خیلی مهم است که چه چیزی داخل معده ام میریزم و روز هایم را چگونه می گذرانم.
اوایل درست متوجه نبودم.
خواب،خوراک،تحرک و مقدار استرس در طول روز می تواند در شدت حساسیت پوستی من تاثیرگذار باشد. این چیزی بود که از تجربه ی شخصی ام در زندگی متوجه شدم.
شب هایی که دیر می خوابیدم و صبح را با یک قاشق کره ی بادام زمینی شروع می کردم، نسبت به شب هایی که به موقع می خوابیدم و صبح را با همان مقدار کره می گذراندم، حساسیت بیشتری داشتم!
این واقعا عجیب ترین تجربه ی من برای رژیم ورزشی ام بود.
چندین روز پیش که ویرگول را باز کردم، پس از مدت ها شکلات تلخ نود درصد می خوردم و به این فکر می کردم که چقدر حساسیت روی پوستم برای این شکلات نشان داده می شود؟ که در همین حین با مسابقه ی مای اسمارت ژن آشنا شدم و برایم جالب بود که یک بار هم از این زاویه به خودم نگاه کنم . شاید برای شما هم جالب باشد.
شاید خیلی دیر بود برای آنکه تجربه ی شخصی ام را از شناخت نصفه و نیمه ی ژنتیک ام برایتان بگویم اما این قصه ی خوشمزه ی من بود که با تمام چالش هایش دوستش دارم.
نفیسه خطیب پور