┗(^0^)┓ ┏(^0^)┛ ┗(^0^)┓
دوباره اون نکبت پیری، من و انداخت بیرون امید وارم که مامان رو اذیت نکنه ಠ﹏ಠ
نفسی عمیق کشیدم و به راهم ادامه دادم.نصفه شب بود.دستم رو داخل جیب لباسم سیاهم بردم.هوا سرد بود و با وضعت شروارکم باهام یخ زده بودن. o(╥﹏╥)o
ناراحت بودم و در عین حال خیلی عصبی داشتم داخل کوچه قدم میزدمو به سمت فروشگاهی میرقتم که حظور کسی را احساس کردم. @_@
سرم رو برگردوندم و ترا رو دیدم که دستش رو گذاشته بالا سرش و بهم قفل کرده و با لبخند شیطانیش به آسمونی پر از ستاره نگاه میکرد. -_-|||
اونم لباسای منو پوشیده بود. نفسی از روی ناراحیت بیرون دادم. و به ترا نگاه کردم. ←_←
(علامت ترا & علامن تارا_)
_هوی چرا بدون اجازه اومدی بیرون هااا!!؟؟ ಠ_ಠ
&وا تارا_چان مگه باید اجازه بگیرم؟!*آوردن دست ها به پایین و دست به سینه شدن* (?_?)
_پس چی فکر کردی کودن تو کوسه منی ولی زنده ای پس باید ازم پی روی کنی فهمییییددیییی؟!!!! (┛◉Д◉)┛彡┻━┻ ?
&باشه باشه*بردن دست ها به بالا به نشانه ی تسلیم*ولی میدونی حدود ۷ سالی هست فعالم نکردی خستهههههه شدمممم*با خالت کش داااار* (T_T)
_چون تو دیوی و خطر ناکی ترا!! حالا برو گمشو??
و در صدم وانیه اخمیکرد و قیب شد. خیلی خطرناک بود. به فروشگاه رسیدم یکم پول داشتم تو این فکر بودم که یه رامن پنیری بگیرم. ʕ ꈍᴥꈍʔ
"هوووی. تااارا من رامن نمی خوام حد اقل برو یه سوس بگیر تا با رامن بخووریییم"
دوباره ترا داشت داخل نغزم صحبت میکرد ولی من بدون توجه بهش رفتم و رامن گرفتمه سوسیس هم گرفتم و آماده آماده خوردمش. (. ❛ ᴗ ❛.)
بعد اینکه خوردمش رفتم بیرون و به سمت پارکی حرکت کردم.
روی نیم کت نشستم و تو این فکر بودم که شب همین جا بخوابم یا نه؟ (?_?)
از اونجایی که لباسم گشاد بود میتونشتم پاهام رو بیارم تو لباسم و بعد بخوابم.
پس تصمیم گرفتم شب همونجا بخوابم. ฅ^•ﻌ•^ฅ
پاهام رو اووردم زیر لباسم. دست هام هم همین طور. روی نیم کت دراز کشیدم وخیلی زود چشم هام سنگین شدن و خوابم برد. (-.-)Zzz..
خوابم فقط تاریکی بود و آخر خواب یه دستی به سویم بلند شد تا من را بالا بکشد و در همان لحظه از خواب زیبا ی خود بیدار گردیدم.
خمیازه ای کشیدم و با بدن درد بلند شدم. o(╥﹏╥)o
سرم رو خواروندم و با خودم گفتم: فکر کنم دیگه بتونم برگردم خونه ʕ´•ᴥ•`ʔ
به سمت خونه حرکت کردم. خسته بودم گردنم درد میکرد. شاااام نخوووردم صبخانه هم همین طوووور. (#゚Д゚)
دیگه داشتم خودم و با افکارم میگشتم که دوباره ترا ظاهر شد. بالا سرم شناور بود و دستاش رو روی شونه هام گذاشته بود. نفسی عمیق کشیدم و همین طور به راهم ادامه دادم.
&تااااراااا لطفا بزار بابات رو بکشم بوی خیلی خوبی میده فقط کافیه کنترل بدنتو بهم بدی چیزی نمیشه فقط میخورمش و_
_خفه شوو نکبت (╯°口°)╯︵ ┻━┻
&باش بابا ولی میدونی *اوردن سر نزدیک گوش*داخل این ۷ سال خودم رو تقویت کردم. دیگه نمی تونی کاری کنی...
خودم رو نگه داشته بودم که با زبون خوش بدنت رو بهم بدی ولی...
تا فهمیدم میخپاد چیکار کنه خواستم دارویی از داخل جیبم در بیاارم که
از زبان ترا(دیو تارا)
اره بلخره نوبت منم رسید. بدنش رو تسخیر کردم. با یه لبخند بزرگ شروع کردم به خندیدن.
&اره بلخرهه... هه هه هه هه هه خب حالا اول نوبت اون احمقه هه هه هه(ممنون که با صدای ترسناک و خش دار میخونید و البته بگم که هه ها مثلا خنده هستن)
از زبون نویسنده
ترا بعد ۷ سال تونست بدن تارا رو تسخیر کنه. ترا بعد تسخیر بدن تارا به سمت خونه حرکت کرد. هم ترا و هم تارا از پدر متنفر بودن. از چشم های بدن تارا خون میومد. ولی ترا به اونا اهمیت نمی داد.
ترا به خانه رسید لبخندش محو شد. و به حایش صورتی پر از تنفر به خودش گرفت و سرش را پایین انداخت و در زد.
پدر در را باز کرد
پدر_چه مرگته این موقع صبح
با دیدن تارا اصبی شد و سرش داد زد.
پدر_کودن نکبت اینجا چیکار میکنی عوضی کی بهت گفت بیای اینحا اصلا چرا سرت پایی_....
تراسرش رو بالا اورد و پدر وقتی چهره او را خونی و چشمانش را اون طوری دید از ترس به عقب افتاد.
&سلامی دوباره
لبخندی دندون نما ولی ترسناک زد. ادامه داد.
&نظرت با یکم خون خواری چیه تارا؟! اونم خوردن کسی که ازش متنفریم!
لبخند بزن پدر. لبخند بزن. اینطوری لذت بیشتری از خوردنت میبرم.
پدر همین طور که عقب میرفت التماس میکرد. ترا با جدیت بیشتری وارد خانه شد و با قدم های محکمش جوب زیر پایش را خورد کرد. سایه ها دورو ور ترا را گرفته بودند. گردن پدر را گرفت و بلند کرد. پدر که در دستانش تقلا میکر در حال جون دادن بود.
&نگران نباش قراره با درد بمیری هه هه هه هه هه(هه خنده های خیلی بلند و ترسناک)
پدر را بالا برد و دهنش را باز کرد. یکم فکر کرد.
&اوه دهنم باز نمیشه! پس اول تیکه تیکت میکنم بعد میخورمت!! نظرت چیه!؟؟؟
پدر_نه...... خواه... ش میکنم......
ترا، پدر را بر زمین کوبید و با سایه ای داسی ساخت.
داس را یالا برد و سر پدر را قطع کرد. بوی خون همه جا را گرفته بود. همچنان ترا با داس خود پدر را قطعه قطعت میکرد و رگ و رودی هایش را بهم میریخت. بعد اینکه همه چی رو باهم قاطی کرد شروع به خوردن کرد.
&خوشمزش................. ام هم امهنماپو........ اره خوبه خیلی
هنین طور که میخورد صدایی از پشت سرش آمد.
ناشناس_به ایزاوا سنسه زنگ بزن زود باش!
ناشناس ۲_این دیگه چه تبهکاری؟!!!
ناشناس ۳_به من دستور نده دو وجهی نفله!!!!
همین طور که خون از دهنش میچکید با نگهاهی متعجب به ۳ پسر که دم در ایستاده بودن خیره شد. کوشت خونی پدرش که در دستش بود را در دهانش گذاشت و با ملچ مولچی بلند آن را خورد. بلند شد و دستان خونی اش را لیس زد.
ناشناس ۳_این دیگه از حد گذشتهه نفله خونی!
ناشناس ۲_کااچاان..... آروم باش باید تا رسیدن قهرماانا سپر کنیم........ (๑•﹏•)
ناشناس ۱_به سنسه زنگ زدم الان میرسه!
&شماها دیگه کدوم خرایی هستین؟؟
ناشناس ۳_ببه کی گفتی خر نفله خونی کودننننن ??
ترا آمد که جواب بدهد ولی ناگهان بند هایی از ناکجا آباد دست هایش را گرقتند اونقد محکم که نمی توانست هان هارا از دست هایش جدا کند. با سایه ها یش هیولا های سایه ای ساخت ولی از پشت پسرا یه مرد آمد بیرون. مرد نگاهی به وضع خانه انداخت و با کوسه اش کوسه تارا را خنثی کرد. آخرین کلمات تزا این یود.
&نهههه بعد ۷ سال تونستم بدنش رو بگیرم نمی خوام برگردم... نههههه تااااراااا نهههههههههه من پدر رو گشتممممم کمکتتت کردددم نههههههه
وقتی به داخل بدن تارا برگشت. بدنش دیگر توان نداشت. در صدم ثانیه داشت می افتاد که یکی از اون پسر تا کهمو هایش دورنگ بود(بابا شوتو عه شوتو) اورا گرفت. مرد بند هایش را از دست دختر باز کرد و به پسرگفت که اون را به بیمارستان ببرد تا بعد ازش بازجویی کند.
از دید تارا
_ بیب......... بیب...... بیب....... بیب...
این دیگه گه صدلیی یود که میومد.
_بیب... بیب........ بیب........ بیب...... بیب....... بیب....
چشم هایم به سختی باز شدن. سر درد عجیبی داشتم.
دستم را روی سرم قرار دادم. و ناله ای سر دادم
_ااهههههههه اوووممممم
(علامت شوتو~ علامت میدوریا- علامت کاچان#)
~بینم حات خوبه؟!
چشمانم به پسری خوش تیپ با مو های دورنگ سفید و قرمز رفت. اون کی ببود؟ صبر کن آخرین چیزی که یادمه حرف ترا بود و اینکه تسخیرم کرد.
??????????????
دستم درد میکنههههههه ?
نظر بدین بگین چطور بود؟
و اگه اشتباه تایپی داشت ببخشید دیگه! ~_~
جاااااااااااانههههههههه????????