در کوچهی خاطره
نسیمی آرام بر شانهی دیوارها لغزید؛
آفتاب، ریزریز
چون پولکِ طلا
بر چهرهی گلها نشست،
و عطرِ یاس
چون آهی گرم
در ایوانِ هوا پراکنده شد.
عقل،
از پشتِ پیچِ کوچه پدیدار شد؛
چهرهاش
رنگِ سایهسارِ سنگ،
قدمهایش
آهسته،
اما پُر از حکمتِ سرد.
دل،
سبکبال،
چون پرندهای از صبحِ نخستین
با تبسمی روشن آمد؛
آمد
چونان نسیمی که در کوه
نویدِ باران میآورد.
عقل گفت:
ـ باز تویی؟
باز باد را آشفته کردهای!
هرجا قدم میگذاری
خوابِ جهان
پاشیده میشود.
دل خندید؛
خندهای روشن
که از لبش
تا گیسوانِ پریشانِ باد
کش آمد.
گفت:
ـ ترس،
سایهایست از خودت؛
هی هی!
تا بگریزی،
بیشتر
به دنبالِ تو میدود.
عقل
آهی کشید ـ
که سرمایش
تا مغزِ استخوانِ عصر
پایین میرفت:
ـ تا چند
در آتشِ خواستههای تو
بسوزم؟
نه شب
آرامم،
نه روز
قرار دارم.
دل
چشمانی داشت
که سپیده از آن میشکفت؛
گفت:
ـ هرچه داری
از من داری، ای همسفرِ دیرسالِ اندیشه!
بیمن
جهانت
زمستانی خاموش است؛
پرندهای
بیبال،
گُلی
بیجوانه،
چشمهای
خشکیده در خاکِ کویر.
زندگی بیعشق
فقط نفسیست که میآید
و بیهیچ ردّی
میگذرد.
عقل
خندید؛
خندهای تلخ
که لبهاش
چون تیغ بود:
ـ من آسودهام…
نه تیغِ عشق میکشم،
نه زخمی از هجران
بر سینهام مینشیند.
دل
داد زد؛
داد زد
تا برگها
بر تنِ درخت
لرزیدند:
ـ زندگی بیعشق،
سکوتی بیخداست!
آدمها
میآیند و میروند؛
بیهیچ ردّی،
بیهیچ نامی.
اما عاشقان…
آنان که سوختند،
آنان که دل سپردند،
نامشان
بر سنگِ زمان
حک میشود.
عقل،
با تردیدی لرزان،
پرسید:
ـ تو از عالمِ معنا
چه میدانی؟
دل،
آرام آرام،
چنان نوری که در مه
راه را پیدا میکند،
گفت:
ـ معنا را
چشمِ دل میبیند،
نه حسابِ سردِ عقل.
عقل
رازها را میشناسد؛
اما من…
من
به هر چیز
رنگِ بودن میزنم؛
گل را
بیدار میکنم،
نسیم را
به رقص میکشانم،
و از نگاهِ یک انسان
جهانی نو
میآفرینم.
آری…
تنها با دیدگانِ دل
میتوان
به رازِ آفرینش رسید.
و آن دم
که غروب
بر دیوارهای کوچه نشست،
دل
هنوز
به چشمانی دور
دلبسته بود،
و عقل
در سایهای سرد
ایستاده بود
و به این بازیِ بیپایان
میاندیشید…