از اولش خیال میکردم آدم حسابشدهایهستم؛ از آنها که دلشان را با میخ عقل به دیوار سینهشان میکوبند که تکان نخورد. با خودم میگفتم: نه، من دل نمیسپارم… من بلد نیستم گم شوم. اما چه میدانستم دنیا یکجایی از همین پیچ بیخبری، چهره تو را میگذارد مقابلم و همهی حسابوکتابهایم را پرت میکند توی باد؟
یکهو دیدمت… نه صدایی بود، نه پیشدرآمدی. فقط تو بودی و یک لحظه که شد همه عمر. همانجا فهمیدم آدم هرچقدر هم که بخواهد خودش را نگه دارد، اگر نگاه کسی بیفتد میان جانش، دیگر نه عقل میماند، نه هوش. انگار دستی پنهان، ریسمان نظم دنیا را دور انگشتش میپیچد و پاره میکند؛ بعد هم لبخند میزند و میگوید: برو، این یکی را باید با دل بروی.
راستش را بخواهی، از همان ثانیهای که آمدی توی نگاهم، یک چیزهایی در من شروع کرد به فرو ریختن؛ دیوارهایی که سالها بالا برده بودم، یکییکی شکستند. با هر لبخندت، یک تکه از من میافتاد و عجیب اینکه هیچ دردی نداشت؛ فقط آرامشی داشت که آدم سالها دنبالش میگردد و نمیفهمد کجاست.
بعدش هم دیگر دلم دست خودش نبود. دائم میگفت: تو فقط نگاهش کن… بگذار بقیهاش را من بدانم. و من ماندم میان دو صدا؛ یکی صدای آرام قلبم که دعوتت میکرد، یکی عقل خستهای که دیگر زورش به این دل نمیرسید. آخرش هم چه؟ دلم برد. راست و پوستکنده بگویم: من اصلاً نفهمیدم چطور شد که شدم همین آدمی که اسمش را از لابهلای تبسم تو صدا میزنند.
حالا هر وقت به آن لحظه فکر میکنم، میبینم تمام زندگی آدم گاهی در یک نگاه خلاصه میشود؛ نگاهی که اگر بهوقت و بهجای خودش برسد، میتواند همه جهان را زیر و رو کند. همان نگاهی که وقتی روی من افتاد، دیگر من، من نبودم… یک چیزی شدم بین خواب و بیداری؛ بین هشیاری و شیدایی؛ بین آنکه بودم و آنکه تو از من ساختی.
و راستش را بخواهی… اگر هزار بار دیگر هم دنیا از نو شروع شود، باز همان لحظه را انتخاب میکنم؛ همان دیدار اول را، همان لرز نرم و شیرینی را که با خودش آورد… همان لحظهای که فهمیدم:
دل، اگر بخواهد تو را انتخاب کند، عقل هیچکاری از دستش برنمیآید.
حضرت سعدی می فرماید
بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم،
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم.