ویرگول
ورودثبت نام
سیروس
سیروسسیروس ؛دل بسته ی داستان، شعر و مقاله با نوشته هایی از دل، برای هم سویی با دیگران.
سیروس
سیروس
خواندن ۱ دقیقه·۱۹ ساعت پیش

کافه ای که ساعت نداشت

گاهی یک گفت‌وگوی چند دقیقه‌ای می‌تواند بیشتر از یک رابطهٔ چندساله در آدم بماند. این داستان دربارهٔ همان چند دقیقه است.

کافه‌ای که ساعت نداشت

هر روز عصر، مردی وارد کافه‌ای می‌شد که هیچ ساعتی روی دیوارهایش نبود.
کافه‌ای که زمان را جدی نمی‌گرفت؛
چای‌ها همیشه داغ بودند
و حرف‌ها همیشه نصفه می‌ماند.
مرد همیشه چای ترش می‌گرفت و کنار پنجره می‌نشست.
سه ماه بود که دلیل آمدنش فقط چای نبود؛
دلیلش دختر ساکتی بود که پشت میز سوم می‌نشست
و صفحهٔ کتابش هیچ‌وقت عوض نمی‌شد.
یک عصر بارانی، دختر ناگهان کتابش را بست.
به او نگاه کرد و آرام گفت:
— «از سکوت می‌ترسی؟»
مرد جا خورد.
چای تقریباً از دستش ریخت.
— «نه… فقط نمی‌دانم چطور با سکوت حرف بزنم.»
دختر لبخند کوچکی زد:
— «بگذار من حرف بزنم.»
کتابش را کنار گذاشت و آمد رو‌به‌روی او نشست.
— «اسمم یلدا است. سه ماه است که می‌آیم این‌جا، چون نگاهت شبیه آدم‌هایی است که هنوز امید دارند…
حتی اگر خودشان یادشان نباشد.»
مرد زیر لب گفت:
— «من فقط خسته‌ام.»
یلدا گفت:
— «آدم‌های خسته امید را گم می‌کنند، نه اینکه از دست بدهند.»
بعد ادامه داد:
— «می‌دانی چای ترش یعنی چه؟ یعنی هنوز می‌توانی تلخی زندگی را مزه کنی…
یعنی هنوز می‌خواهی بفهمی، نه اینکه فرار کنی.»
آن شب، برای اولین‌بار زمان در آن کافه حرکت کرد.
باران بند آمد، چای سرد شد،
و نگاه‌ها معنی تازه‌ای پیدا کردند.
سه هفته بعد، کافه یک‌باره تعطیل شد.
بدون اعلام، بدون دلیل.
اما مرد هنوز هر عصر به همان کوچهٔ بن‌بست می‌رفت،
نه برای چای، نه برای کافه؛
برای دختری که فقط یک‌بار حرف زده بود
و همان یک‌بار کافی بود تا سکوت باقی عمرش را عوض کند.
گاهی عشق یک رابطه نیست؛
یک شروع هم نیست.
گاهی فقط
یک میز سوم است…
و کسی که بیاید و بگوید:
«تو امید را گم کرده‌ای، نه زندگی را.»

سکوت
۶
۲
سیروس
سیروس
سیروس ؛دل بسته ی داستان، شعر و مقاله با نوشته هایی از دل، برای هم سویی با دیگران.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید