پشت پنجرهی کوچک اتاق خوابگاه نشسته بودم. تهران قدیم، زیر نور کمرنگ غروب، در آغوش سایه و نور جان میسپرد. بوی خاک کوچههای خیس از نسیم عصرگاهی میآمد و ذهنم را به روزهایی میبرد که همهچیز سادهتر بود. دل خجالتی و بیآلایشم، با شور کودکانه، زمزمه میکرد:
«او را دوست دارم… چرا این حس را انکار میکنی؟»
عقل، همان قاضی آرام و محتاط، آهی بیصدا کشید و گفت:
«آرزوهایت شاید زیبا باشد، اما حقیقت همیشه به رنگ رویا نیست. شاید او هرگز از عشق تو باخبر نشود… هیجان را مهار کن، دل.»
دل، با سماجت، دوباره برخاست:
«هر نگاهش، هر لبخندش، مثل چراغی در دل شبم روشن میشود… چگونه میتوانم این روشنایی را نبینم؟»
عقل، با سنگینی، پاسخ داد:
«روشنایی؟ یا شعلهای که دیر یا زود خاکسترت میکند؟ صبر کن… اگر نسنجیده پیش بروی، عشقت بیپناه میماند و چیزی جز خاطرهای تلخ نخواهد شد.»
من، میان دل و عقل، اسیر بودم؛ قلبم تند میزد و ذهنم در جدالی خاموش میسوخت. گاهی سکوت میکردم و به نسیمی گوش میدادم که از کوچههای تهران عبور میکرد، گویی میخواست برای لحظهای کوتاه، زخم بیقراری را مرهم بگذارد.
دل، بار دیگر بیتابی کرد:
«اگر حالا نگویم، کی بگویم؟ اگر همین لحظه به او نگویم، شاید فردا دیگر دیر باشد…»
عقل، با لحنی آرام اما قاطع، گفت:
«شاید… اما گاهی سکوت، نگهبان دل است، نه دشمن آن.»
و من ماندم، میان شور و احتیاط، میان رؤیا و واقعیت… و فهمیدم عشق، فقط گفتوگوی دل و عقل نیست؛ نبردی است طولانی با خود، با خاطرهها، با ترسها… و با امیدی که رهایش نمیکنی.