دیر شدن اما اگر بر زمان معنی نباشد از گذر که سرعتی نخواهد کاهید. حال انکار، گر نباشد چشمی از دیدن چه باک است؟ اصلا سوالی نیست، حال انگار که زندگی باشد و باید و اندکی هم امید، تا خواست نباشد، معنی را چه باید است. مگر بر جبرِ جهان تکیه تا به هُل بر روزگار گذرانت دهند، ورنه که نه هیچ است و نه بود، هیچ... . که من نتوانم از تکیه بر خستگی نشستهام دیگر توانم نیست دیگر از جبر جز به ناله هیچ خواه از زبانم خواه به سکوتم نمیشنوم. حال میانِ این همه خفقان، جز در رو به رویی اندکی دور، هیچ نوری نمیبینم و از خویش که گر خود ناله کند به خواستن ورنه هیچ نمیفهمم. انگار در جاییم، که فقط باید فریادی بشنوم که از جنسِ صدای خویش باشد، اما من... من چقدر سخت بلند میشود، من چقدر آسوده میشکند، و برایم سرنوشتی برگزین تا در دنبالهاش از سرفههای مدامِ ناامیدی ها کز خاکِ تاختم بر جهان مینشینند خاطرهای تابنده برای آیندهای به جا گذارم که هر بار آبی نوشیدم و خواست به آرامش نرود، از سرفه بر گذشتهای مرور کنم تا هم چیزی بزرگ برای فراموش کردن داشته باشم و هم هیچگاه آن، آن دورِ تیره و زشت را فراموش نکنم. پس بر من جز ایستادنِ به خویش چه راه است؟ حتی اگر نه با لبخند، حتی اگر نه بی مهری از غم، حتی اگر نه در تنهـ...
نه...
مگر تنها شوم که اینگونه بر زمین خورم باز. من به رویارویی با تنهایی اینگونه افسار گسیختهام، ورنه که منی است و غمی تا به ابد تشنهی اشک و پایی که آروزی مرگ میکند و منی که نشسته باشم، ورنه که آرام آرام پایانش هیچ نماند. من به تو زندهام، و بر ناف، درست از همان لحظه که گفتی:
دوستت دارم... .
وحید ح زرقانی.