ویرگول
ورودثبت نام
وحید ح زرقانی
وحید ح زرقانی
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

بگذار بیدار شوم، خواهش می کنم...

نمی­ دانم از کجا شروع کنم؟ فقط می ­دانم غمی بزرگ است که در فراسویِ چشمانم به جلوه­ گاه می­ نشیند انگار جای من­ هایی که در جایی دیگر می ­زیند. دلم می­ خواهد بروم، بروم و از همه­ چیز رها شوم بروم و خود را این پشت رها بگذارم تا در میانِ بار ­هایش متروکه شود. دستش را رها کنم تا در میانه­ ی غم ­هایش از تعادل رها، غرق شود. دوست دارم هنگامی که رو به آسمان در حالِ پروازم به چشمانش بنگرم و فقط از اینکه کاری از دستم برایش بر نیامد اشک بریزم و برای آخرین بار غمگین شوم زیرا می ­خواهم همه چیز را فراموش کنم، و از خودم شروع می­ کنم چون به دستِ باد سپرده­ ام چند خاطره را که بر عزیزانم مدام بگرداند چنان لفظِ زیبایی که آخرین بار بر باد بستم، رها، آزاد، بی مقدمه و آرام، و می ­خواهم که جز این کلمات هیچ از من نماند اما به یادگار فقط یک چیز را بر می ­دارم، دستِ خودم نیست، نمی ­توانم از انسانیتم کم کنم، آری آن خاطره را، آن خاطره از اولین باری که احساسِ زنده بودن کردم، آن را به من دهید تا بروم. کاش آنقدر اشک گریه کنند تا بر کناره­ ی نوازششان بر یادم به پهلو گرفتنم امکان باشد از صدایشان آرام آرام می­فهمم که چقدر دلشان برایم تنگ است و سپس به خود می ­آیم که در تنشان در تلاشی خام و عجیب برای آغوششان گم شده ­ام، که چطور بی توجه به من بلند می ­شوند و می­ روند و من زمین زده بر یادگاریِ اندکی سخت از خودم که یک نام بیشتر نیست، و آرام آرام به تماشای گرمایم بر آغوششان می ­نشینم که چطور پژمرده می ­شود و سپس اتفاق می ­افتد، آن برقِ اندوهی که مجالِ رهایی می­ یابد به چند پلک، و آرام می­ گیرند و به من بگو... به من بگو که این ها جز آرزویِ متخاصمانه ­ی چند قطره اندوه در رویایی مظلوم شده از عذاب نیستند که مرا به بیداری اجازه نمی­ دهند، به من بگو که هنوز امید هست، هنوز زندگی هست، هنوز می­ توانم بیدار شوم به من بگو.... و فقط چند ثانیه از اشک ریختنشان می­ گذرد و انگار لحظه­ ها به ابدیت چنگ می­ اندازند و نه حتی دلتنگی­ شان اجازه نمی ­دهد بگویم کاش تمام شود کاش بگذرد. و تاریکی مدام بیشتر چیره می­شود. در انزوایِ اشک هایم غرق شده ­ام و نمی ­گذارم نور به فریادم برسد عامدانه بر لبه­ ی تاریکی ایستاده­ ام و می­ گذارم آرام آرام چشمانم بر همه­ چیز بسته بمانند، و به انسان بودنم اشک ها همیشه راهی می­ یابند، و ناله ها و لابه ها همیشه نیز. و حتی صدایشان بر زخم­ های زنجیرم به ماندن مرهمی نمی­ شوند، و چه سرشار از بودن است این تلخی انگار به یادگار مانده باشد، و زمان که عامدانه آرام می ­گذرد و فقط اندکی از گریه­ هایشان گذشته و زمین که انگار تشنه­ ی اشک ­هایی است که از نبودن بریزند زیرا همیشه شانه ­هایم بوده ­اند، چرا تمام نمی­ شود؟ چرا بر این عذاب پایانی نازل نمی ­شود؟ مگر مرگ چیست؟ کجا به انتظارِ چه نشسته است؟ چرا کشتی ­اش را بر این خشکیِ داغ ­دیده به آب نمی ­اندازد چرا به قرمزیِ چشم کفایت نمی ­کند چرا در انتظارِ جاریِ خون­ هاییست که خاطراتم در آن غوطه ور باشد؟ چرا پایان... چرا پایان نمی ­یاب...

و از خواب بیدار شدم. نشستم و به رو­به ­رو خیره ماندم. چشمانم را برای لحظه ­ای بستم، و مرگ و اشک و نالـ...

چشمانم را باز کردم. چراغ را روشن کردم اما هنوز خوابیدنم جلوه ­گاهِ دلتنگی می شد، در اتاق قدم می ­زدم، دلشوره داشتم، به انتظارِ صبح و آغازِ باز، زندگی و من...

آغازِ زندگی ­ام به یک طلوع و چند آوازِ آشنا در فقط چند ثانیه انتظار گره خورده، زنده بودنم یک عادت نبوده، به یک عادت زنده مانده بودم. اینکه سر سختانه نفس می­ کشیدم. نه! از اتاق بیرون رفتم، جایی که به آنها دید داشته باشم ایستادم و خیره به نفس کشیدنشان طوری نگران بودم انگار هر لحظه منتظر بودم که دیگر نباشد تا به پاداشِ این بهانه ­یِ کافی، بنشینم و گریه کنم. از نگرانی خوابم برد، و صبح که صدایِ مادرم گره ­گشایِ بیداری ­ام شد، و چند نگاهِ متعجب که به ایستاده نشستن وا داشتنم و من که به بغض سکوت کرده بودم اما دیگر نمی­شد نگران باشم، بهانه­ ای نبود، خورشید طلوع کرده بود، زندگی ­ام آغاز شده بود. کاش آنقدر توان در دست هایم داشتم تا به کمکشان بلند شوم، بغل­تان کنم، از زبانم به دوست داشتن بیگاری بکشم، هرچند چشمانم هنوز قرمز است، نه فقط... اندکی خسته است، مسئولیت های زیادی بر دوشش گماشته است.

وحید ح زرقانی.

وحید ح زرقانیرویازندگی
نویسنده، ایده پرداز. ایمیل: vahidhamzeh1382@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید