با مامان خداحافظی کردم و
گوشی رو سریع قطع کردم و به سمت قسمت ورودی رفتم اغلب افراد رفته بودن و تعدادکمی مانده بودن
از فرد مسئول آنجا شماره آژانس رو خواستم که گفت دلت خوشه خانم تو این گرونی بنزین مردم دیگه مسافرکشی نمیکنن
هرچقدر هم درخواست ماشین تو اسنپ رو کردم کسی قبول نمیکرد نا امید شده بودم و گریه ام گرفته بود چیزی نمانده بود در سالن رو ببندن و من تو این شهر غریب تنها بمونم که در همین حین نگهبان که فهمیده بود تنهام گفت آبجی شماهم مثل خواهر من من موتور دارم اگه میشینی برسونمت دم هتلت
به نظر نمیومد آدم بدی باشه اما نمیتونستم اعتماد کنم اگه سر از جای دیگه ای درمیاوردم چی
بریده بریده تشکر کردم و بهانه آوردم که از موتور میترسم
دیگر ماندنم جایز نبود از سالن خارج شدم و در حاشیه خیابان راه رفتم اگر وایمیستادم کنار خیابان امکان مزاحمت بود
یه خیابان رو باهول و هراس پشت سر گذاشتم که با ترافیک در خیابان بعدی مواجه شدم
به قلم🖋️زهره
#رمان