ویرگول
ورودثبت نام
تهمینه مطاعی
تهمینه مطاعی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

ماجراهای من و بابام

از کودکی یادم هست که بابای من همیشه باحال بود. برخلاف پدرهای دهه ی 60 بابای من یک پدر امروزی و دهه نودی محسوب می ­شد که با بچه هایش بازی می­ کرد، پارک می ­رفت، سواری می­ داد، اسب می ­شد و حسابی هم رکاب می­ داد. آن زمان کارتون­ های مرد و زن قهرمان آنچنانی نبود اما بابا هر وقت با من کشتی می­گرفت خودش را زمین می زد و می­گفت : دختر قهرمان بابا ! هیچ مردی حریف دختر قهرمان من نمی­ شود.

بخش اول : سفر

بابا اهل سفر بود، یک روز تصمیم گرفت ما را به زادگاهش ببرد. مامان و بابا منِ 5 ساله و برادر 3 ساله ام را با چند تا ساک زیر بغلشان زدند و راهی شدند. منطقه­ ای که پدر در آن به دنیا آمده خیلی دور بود، در نقاط مرزی ایلام روستای چشمه ماهی بالا و جزء مناطق جنگی محسوب می­ شد. ما سوار اتوبوس شلوغی شدیم که قطار سربازها کف اتوبوس خوابیده بودند. نصف شب جایی پیاده شدیم به اسم پل دختر، باید اتوبوس دیگری سوار می شدیم اما اتوبوس نیامد و ما میان زوزه گرگها و عربده سگ ها و تک و توک صدای تک تیراندازها در بیابان تاریکی که تنها توسط یک لامپ جلوی یک قهوه خانه روشن بود، رها شدیم. قهوه خانه بسته بود و لاجرم پدر چند تا مقوا پیدا کرد و زیر لامپ روشن پهن کرد. برادرم لای پتو بغل مادرم خوابیده بود اما من از کنجکاوی به شیشه قهوه خانه لگد می زدم، ناگهان پسری از داخل قهوه خانه پرده را کنار زد، تا چشمش به ما افتاد در را باز کرد و شد ناجی نیمه شب تنهایی ما و به خصوص من که از نیمه راه با پدر جان سر توالت درگیر بودم و اجابت مزاج در بیابان برایم مفهومی نداشت.

بدین سان مرحله اول سفر را از گرگها ، سگها و احتمالا منافقین و متحدین و ... جان سالم به در بردیم و حالا باید برای مرحله دوم آماده می شدیم.


من و مامانم در چشمه ماهی بابا
من و مامانم در چشمه ماهی بابا


سفرایلامدهه ی 60قهوه خانهدختر قهرمان
جستجوگر زمان، مکان و راه های جدید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید