حرفی ندارم
از زبون ا.ت:بیدار شدم رو ی اتاق باکلاس بودم نمیدونم چرا ولی ترسیدم و جیغ کشیدم ی دفعه هفت نفر اومدن تو اون پسره ک اومد گرفتم گفت :جاسوس ک نیستی ب قیافتم نمیخوره خلاف کار باشی منم تهیونگم رئیس اینجا باید رئیس صدام کنی تا چند وقتم مهمون مایی بعدم رفت بعد اون شیشتا خودشون رو معرفی کردن اونا اخلاقشون خیلی خوب بود
یکروز بود ک من اینجا بودم و خیلی حالم بعد بود چون حوصلم سر رفته بود از زبان تهیونگ:داشتم تو دفتر ب لب تابم ور میرفتم ک بابام زنگ زد تهیونگ:سلام با تهیونگ:سلام تهیونگ بیین ی چیز بهت میگم تو باید ازدواج کنی اگه نکنی با دختر عمت باید ازدواج میکنی فهمیدی تهیونگ:اما من نمیخوام ازدواج کنم بابا تهیونگ اجباری منتظرم بیینم چ کسیو انتخاب میکنی زنگت میزنم خدافظ
وای الان وقت این کار بود اخه من کیو پیدا کنم ک یدفعه ا.ت اومد تو سرم فوقش یک ماه باهمیم بعد طلاقش میدم ب کوک گفتم بره دختره رو بیارا از زبون ا.ت:داشتم با گوشیم ور میرفتم ک کوک اومد تو اتاق گفتم بله کاری داشتی کوک:رئیس کارت داره برو پایین رفتم پایین در زدم گفت بیا تو تهیونگ:تو باید تا یک ماه زن من باشی بعدن طلاقت میدم ا.ت:اما من تهیونگ:اما نداره امروز ساعت ۴ میریم ک ی لباس بخریم واسه جشن پدرمم میاد اون جشن ا.ت باشه
اخه چرا من باید ازدواج کنم با این درسته جذابه ولی اخه هعی ا.ت چیزی ک شده کاریشم نمیشه کرد فوقش یک ماه دیگه از زبان راوی:تهیونگ رفت ب اتاق ا.ت و گفت اماده بشه باهم رفتن تو ی سالن ک پر از لباس مجلسی بود تهیونگ این خوبه اینو بردار ا.ت:اخه ..... باشه لباسرو خریدن و رفتن ک ب خوابن
فردا شب از زبون ا.ت:لباسم رو پوسیدم و رفتم پایین دیدم پر از مافیاست اونجا رفتم پایین تهیونگ اومد دستمو گرفت و بردم ب مهمونا معرفی کردم منم جوابشون رو میدادم بعد پدر تهیونگ اومد گفت به به چ عروس قشنگی دارن من . من لبخند زدم نصف شب شد همه رفتن تهیونگ بهم گفت از این ب بعد تو اتاق ۴۰۸ میخوابی گفتم اوک از زبون تهیونگ:داشتم میرفتم برم تو اتاق کارم ک پدرم گفت :کجا میری نمیری پیش ا.ت گفتم:پدر من کار دارم الان نمیتونم پدر تهیونگ:وا یعنی چی همه شب اول... یعنی چی گفتم باشه رفتم تو اتاقم دیدم صدا اب میاد رفتم لباسمو عوض کردم و نشستم رو تخت و با گوشیم کار کردم بعد اومد بیرون از زبون ا.ت:رفتم حموم وقتی اومدم بیرون دیدم تهیونگ نشسته رو تخت گفتم:یاااا اینجا چیکار میکنی گفت :پدرم امشب اینجا میخواباید پیش هم بخوابیم میخواستم داد بزنم ولی نمیشد دیگه باباش اینجا بود لباسا مو پوشیدم لباس هایی ک تو خونه ای خریده بودم خیلی باز بود برا همین تهیونگ خیلی نگاه میکرد رفتم ی قرص خواب خوردم و خوابیدم تو خواب هعی حس میکردم سوزش دارم و ی چیزی رومه ولی اهمیت ندادم تا صبح این سوزش روم بودم ولی اهمیت ندادم صبح ک بیار شدم تهیونگ بغلم کرده بود تو بغلش حس ارامش داشتم برا همین اهمیت ندادم و خوابیدم بعد چند دقیقه بیدار شد خودمو زدم ب خوابی بغلم کرد سفت تر چشمامو باز کردم ولم کرد گفت بیدار شدی گفتم اره پاشدم برم ک صورتمو بشورم باهام درد میکرد ی نگاه ب تهیونگ انداختم و چهرمو اعصبانی کردم و بعد محلش ندادم رفتم پایین صبحانه خوردیم حالم اصلا خوب نبود هعی سرم گیج میرفت و چشمام سیاهی میرفت بعد دیگه نفهمیدم چی شد از زبون تهیونگ:داشتم میرفتم سمت دفترم ک دیدم ا.ت افتاد رو زمین سریع بغلش کردم بردمش تو اتاق داد زدم دکترو بیارین پسرا با دکتر اومدن دکتر گفت میشه برین بیرون بعد چند دقیقه دکتر اومد بیرون گفت تبریک میگم همسرتون باردارن مونده بودم دکتر گفت من میشه با شما خصوصی حرف بزنم پسرا رفتن پایین دکتر :ب همسرتون نباید استرس وارد کنین و تو جا های تنگ بزاریدشون چون تنگی نفس دارن و مراقبشون هم باشید من باید برم تبریک میگم دکتر رفت رفتم نشستم رو تخت و ا.ت رو نگاه کردم بعد از یک ساعت بیاد شد جریانو بهش گفتم نشست گریه کرد گفت من نمیتونم بچه نگه دارم گفتم نگران نباش من پیشتم بغلش کردم و گفتم نگران نباش دیدم خوابش برده منم بغلش کردم و خوابیدم فردا صبح داشتم تو حیاط راه میرفتم ک دکتر رو دیدم گفت ....
اقا دستام نابودشد بقیش رو شاید فردا یا شاید دو سه ساعت دیگه مینویسم