در این تنهایی موزون من و افکار روز افزون
مثال زنده ای بی جان که در تابوت می رقصد
نه میل رفتنی دارم،نه از خواب میترسم
مثال خنده ای در هیاهوی این میدانم
نه در خود آرامم،نه در سر صلح دارم
چنان کودکی که از فرط غم اشک دارد بر صورت
چه ها کردم که ظلمم این چنین رازیست
مگر درد هم جزا دارد؟مگر غم هم جرم دارد؟
در این پژواک خاموشی، دلم فریاد میکارد
به گوش سنگها شاید، صدایم آشنا گردد
نگاه خستهام در شب، به مهتابی نمیتابد
که مهتابم ز خود رنجد، چو من بیجا و بیپایم
نه راهی هست پیش رو، نه پشتی مانده از دیروز
فقط سایهست و من با او، دو تن در تیرگی گمگشته
دل از دنیا بریدم لیک، جهان از من نمیگذرد
چو زندانی که با دیوار، رفاقت را به هم آرد
چه آسان زخم خوردم من، چه سخت از زخم بیزارم
ولی هر شب کنار درد، به خوابی تلخ دلدادم
آری، در این جنون بیمرز، کمی معناست شاید هم
که در اندوه خود باشی، و از خود نیز بیزاری...
