ما در یک روستای کوچکِ جنوبی زندگی میکردیم.
من ۱۱ساله بودم که مریم عاشق شد ،این را وقتی فهمیدم که یواشکی کنار گوش خواهرم گفت .
کوچکتر از آن بودم که درک کنم عاشقی چیست ولی خوب میدانستم که آخر این داستان شیرین نیست .
مریم عاشق سیاوش شده بود ،سیاوش معروف بود به سیا فلافل.
سیا دکه فلافلی داشت و همه روستا عاشق فلافل های سیا بودند.
گویا دکه فلافلی سیا نزدیک مدرسه بوده و مریم و سیا روزها هم را دیده بودند و پاک دلباخته هم شده بودند .
آه یادم رفت که بگویم مریم دختر عموی من است .دختر عمو ستار .
شش ماه از آشنایی مریم و سیا میگذشت که عمو یک روز آنها را کنار رودخانه روستا دیده بود .
عموستار مریم را به داخل اتاق برد ،همه ما جلوی در التماس میکردیم که اجازه بدهد مریم بیاید بیرون ولی ابتدا صدای کتک و دعوای عمو آمد
بعد مریم جیغ زد
و بعد صداها خاموش شد
عمو ستار مریم را کشت ،تن بی سر مریم را دفن کردیم .
سیا دیوانه شد و از کنار رودخانه به خانه برنگشت تا جسم بی جانش را پنج قبر آن طرف تر از مریم دفن کردند .
من ۵ساله بودم که علی به دنیا آمد.
من و علی تنها بچه های مامان و بابا بودیم و "هستم".
۱۵سالم که بود همانند مامان مراقب علی بودم که مبادا گزندی دنیای بچگانه اش را خراب کند.
من بزرگ و بزرگتر شدم و علی دردانه تر شد برایم .
علی شب تولد ۲۵ سالگیش به همه گفت که عاشق شده است .
عاشق نازی دختر متعصب ترین مرد بازار .
با هر کلمه علی، رعب و وحشت در دل مامان و بابا نقش میبست.
دیدن نگرانی مامان و بابا و عشق علی مرا وادار کرد که با نازی حرف بزنم .
چشمان مهربان نازی با من از عشقش به علی حرف میزد و شرم و حیای دخترانه اش اجازه نمیداد که به عشقش آنچنان که باید اعتراف کند .
بابا به مامان گفت که دو روز قبل از عید قربان به خواستگاری میرویم و علارغم همه سنگ اندازی های خانواده نازی ما به خواستگاری رفتیم .
ما رفتیم
نه شنیدیم چون علی ماشین آنچنانی نداشت و خانه ایی که میتوانست اجازه کند نهایت به ۸۰ متر میرسید.
روز عید قربان
صبح که بیدار شدیم
صدای هلهله شنیدیم از خانه پدر نازی .
مراسم عقد نازی با پسرعموی پولدارش نقل مجلس های عید شده بود .
علی قربانی شد.
قربانی بی پولی
قربانی نداشتن مال و منال
قربانی نداشتن ماشین گران قیمت
قربانی نداشتن پدر پولدار
قربانی تعصب پدر نازی چون معتقد بود عقد دختر عمو و پسرعمو را در آسمان نوشته اند.
دردانه خانه ما یک سال بعد روز عید قربان،ایست قلبی کرد و ما جسم سردش را روز بعد به خاکسپاردیم .
برای همین بود که گفتم من و علی تنها بچه های مامان و بابا بوده و هستم .
من الان تنهاترین خواهر این دنیا هستم.
نازی بعد از مرگ علی ،قدرت تکلم اش را از دست داد و علارغم تلاشهای پدرش ،پسرعمویش او را طلاق داد و نازی مجبور شد به خانه پدری برگردد .
بعد از این اتفاقات ما از آن محله رفتیم ولی دیروز که اتفاقی رفتم و به محله سر زدم اعلامیه نازی را جلوی نانوایی دیدم ...
پی نوشت:برای تمام آدمهایی که بخاطر تعصب های بیجا و نداری به عشقشان نرسیدند...
پی نوشت دوم:اگر دوست داشتین با موضوع تعصب و نداری متن بنویسید ..حتما بهم خبر بدین تا بخونم
پی نوشت سوم:نظرتونو بنویسید درمورد این دسته از نوشته ها
پی نوشت چهارم:خب چیزی به ذهنم نمیرسه ؛اها اها یادم اومد،همینجوری از کنار متن رد نشید دیگه بخونید و اگر دلتون خواست لایک کنید ...
باسپاس فضانوردِسرگردان در اقیانوسِ کمعمق جنوب...